اولدوز و عروسك سخنگو

به بچه هاي قاليباف دنيا
ب.

چند كلمه از عروسك سخنگو:
بچه ها، سلام! من عروسك سخنگوي اولدوز خانم هستم. بچه هايي كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب مي شناسند. قصه ي من و اولدوز پيش از قضيه ي كلاغها روي داده، آنوقتها كه زن باباي اولدوز يكي دو سال بيشتر نبود كه به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بيشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ي اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه اش درست كرده بود و از موهاي سرش توي سينه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
يك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هي برايم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهايش اينقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن يادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خيلي طولاني است. آقاي « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنيده بود و قصه كرده بود. چند روز پيش نوشته اش را آورد پيش من و گفت: « عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده ام و مي خواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه اي برايش بنويسي.»
من نوشته ي آقاي « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هاش با دستور زبان فارسي جور در نمي آيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بنديها و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مي نشينند، پز مي دهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابانها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي « بهرنگ» خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مي نويسد.
البته بچه هاي بد و خودپسند هم مي توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده: عروسك سخنگو

* عروسك ، سخنگو مي شود

هوا تاريك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف مي زد:
- « ... راستش را بخواهي، عروسك گنده ، توي دنيا من فقط ترا دارم. ننه ام را مي گويي؟ من اصلا يادم نمي آيد. همسايه مان مي گويد خيلي وقت پيش بابام طلاقش داده و فرستاده پيش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتي به خانه ي ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو اين خانه تنهام. گاوم را هم ديروز كشتند. او ميانه اش با من خوب بود. من برايش حرف مي زدم و او دستهاي مرا مي ليسيد و از شيرش به من مي داد. تا مرا جلوي چشمش نمي ديد، نمي گذاشت كسي بدوشدش. از كوچكي در خانه ي ما بود. ننه ام خودش زايانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. آره ، گفتم كه ديروز گاوم را كشتند. زن بابام ويار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بيچاره گاو مهربان من!.. مي دانم كه الانه داري روي آتش قل قل مي زني... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. غصه مرگ مي شوم... زن بابام ، از وقتي ويار شده ، چشم ديدن مرا ندارد. مي گويد: « وقتي روي ترا مي بينم ، دلم به هم مي خورد. دست خودم نيست.» من مجبورم همه ي وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روي مرا نبيند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. من هيچ نمي دانم از چه وقتي ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا ديده ام. اگر تو هم با من بد باشي و اخم كني ، ديگر نمي دانم چكار بايد بكنم... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. دق مي كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم مي تركم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستي اشك چشمانش را پاك مي كند و آهسته مي گويد: اولدوز ، ديگر بس است ، گريه نكن. تو ديگر نمي تركي. من به حرف آمدم… صداي مرا مي شنوي؟ عروسك گنده ات به حرف آمده. تو ديگر تنها نيستي…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد ديد عروسك گنده اش از كنار ديوار پا شده آمده نشسته روبروي او و با يك دستش اشكهاي او را پاك مي كند. گفت: عروسك ، تو داشتي حرف مي زدي؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من ديگر زبان ترا بلدم.
هوا تاريك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را مي ديد. كورمال كورمال از صندوقخانه بيرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبريت بردارد و چراغ روشن كند. كبريت كنار چراغ نبود. چراغ را زمين گذاشت رفت از تاقچه ي ديگر كبريت برداشت آورد. ناگهان پايش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شيشه اش شكست و نفتش ريخت روي فرش. بوي نفت قاتي تاريك شد و اتاق را پر كرد. در اين وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه ي صندوقخانه آمده بود گفت: بيا تو، اولدوز. بهتر است به روي خودت نياري و بگويي كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بيرون نگذاشته اي.
صداي باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنيده شد. زن بابا جلوتر مي آمد و مي گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن مي كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بيا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اينجا بايستم و به شان بگويم كه شيشه شكسته ، اگر نه ، پا روي خرده شيشه مي گذارند و بد مي شود.
وقتي زن بابا پاش را از آستانه به درون مي گذاشت ، اولدوز كبريتي كشيد و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شيشه اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روي اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به اش گفت: گفتم چند روزي ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گريه و بيصبري كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركيد. ديشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذيان گفته بود و صداي گاو در آورده بود. براي خاطر همين ، بابا به زنش سپرده بود چند روزي دختره را ولش كند و زياد پاپي اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اينقدر دست و پا چلفتي نديده بودم. چراغ هم بلد نيست روشن كند. حالا ديگر از پيش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ ديگري روشن كرد و به شوهرش گفت: بوي نفت دلم را به هم مي زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بيرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شيشه ها را جمع مي كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجي ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتي؟ گوشتها تلخ شده؟
پري تكه اي گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببين.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپيد و گذاشت توي دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پري با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنايي كمي كه به صندوقخانه مي افتاد داشتند صحبت مي كردند. اولدوز مي گفت: شنيدي عروسك سخنگو ، پري چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برايشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خيال مي كنم گاو گوشتش را فقط براي آنها تلخ كرده. توي دهن تو ديگر تلخ نمي شود.
اولدوز گفت:‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: يك چيزي از اين گاو را هم بايد نگه داري. حتماً به دردمان مي خورد. اين جور گاوها خيلي خاصيت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.
 

* تلخ براي زن بابا ، شيرين براي اولدوز

در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پري دور اجاق جمع شده بودند و تكه هاي گوشت را يكي پس از ديگري مي چشيدند و تف مي كردند. هنوز مقدار زيادي گوشت از قناري آويزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا يكجا قورمه كنند. بابا تكه اي بريد و چشيد. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمي دانم پيش از مردن چه خورده كه اين جوري شده.
زن بابا گفت: هيچ چيز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ريخته. اكبيري بدريخت!..
بابا گفت: گاو را بيخود حرام كرديم ، هي به تو گفتم بگذار از قصابي گوشت گاو بخرم ، قبول نكردي...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا مي افتم. بوي گند دلم را به هم مي زند...
پري بازوش را گرفت و گفت: بيا برويم بيرون.
زن بابا روي بازوي پري تكيه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بيايد اين گوشتها را ببرد بدهد خانه ي كلثوم. بوي گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسايه ي دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار مي كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكي هم داشت به اسم ياشار كه به مدرسه مي رفت. خودش اغلب رختشويي مي كرد.
پري دويد طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. مي روي خانه ي ياشار.
اولدوز داشت براي عروسكش تعريف ياشار را مي كرد كه صداي پري صحبتشان را بريد.
عروسك سخنگو گفت: اگر ميل داري خبر حرف زدن مرا به ياشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، بايد بگويم.
آنوقت رفت به حياط. نور چراغ برق سر كوچه حياط را كمي روشن مي كرد. زن بابا نشسته بود و عق مي زد و بالا مي آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پاي درخت توت. كف دستش روي پيشاني زن بابا بود.
پري به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشيني با آن پسره ي لات به روده درازي!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمي خوري؟
زن بابا با بيحوصلگي گفت: مگر توي بيني ات پنبه تپانده اي ، بوي گندش را نمي شنوي؟.. برش دار ببر.
پري به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجي ، اين گاو وقتي زنده بود هم ، گوشت تلخي مي كرد. حيوان نانجيبي بود.
بابا چيزي نمي گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه ديد اولدوز تكه هاي گوشت را از قابلمه در مي آورد و با لذت مي جود و مي بلعد. يكهو فرياد زد: دختر ، اينها را نخور. مريضت مي كند.
همه به صداي بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا يك بار ديگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمين.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به اين خوبي و خوشمزگي را چرا نخورم؟
پري گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش مي رسد مي خورد.
زن بابا گفت: آدم نيست كه.
اولدوز تكه اي ديگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به اين خوشمزگي نخورده ام.
زن بابا چندشش شد. پري رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطري!.. مزه ي كره و گوشت مرغ و اينها را مي دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بريزد بيرون. به من چه.
بابا گفت: بس است ديگر، دختر. مريض مي شوي. ببر بده خانه ي كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار يكي دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پري هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اينور و آنور مي رفت و دست روي دلش گذاشته بود و مي ناليد. بابا و پري كه تو آمدند گفت: بوي گند همه جا را پر كرده.
پري گفت: بوي نفت است ، خانم باجي.
زن بابا گفت: يعني من اينقدر خرم كه بوي نفت را نمي شناسم؟.. واي دلم!.. روده هام دارند بالا مي آيند... آ...خ!..
بابا گفت: پري خانم ، ببرش حياط ، هواي خنك بخورد.
پري دست زن بابا را گرفت و برد به حياط. اولدوز هنوز نشسته بود پاي درخت با لذت و اشتها گوشت مي خورد و به به مي گفت و انگشتهاش را مي ليسيد. زن بابا داد زد: نيم وجبي ، ديگر داري كفرم را بالا مي آري. گفتم بوي گند را از خانه ببر بيرون!..
اولدوز گفت: مامان بوي گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فرياد كشيد:‌اين گوشتهاي گاو گر ترا مي گويم. د پاشو بوش را از اينجا ببر بيرون!.. دل و روده هام دارد بالا مي آيد.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه ام است.
زن بابا موهاي اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داري با من لج مي كني، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسيد: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت مي رسد. هي به من مي گويي با اين زردنبو كاري نداشته باشم. حالا ببين چه لجي با من مي كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمين گذاشت و حلقه را گرفت و يك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشيد و در را باز كرد و پايين آمد. قابلمه را برداشت و بيرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشيد: در را نبندي!..
 

* گفتگوي ساده و مهربان
 

آن شب بابا و زن بابا و پري در حياط خوابيدند. اولدوز گفت من تو اتاق مي
خوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه هميشه مي گفتي تنهايي مي ترسي تو صندوقخانه بخوابي ، حالا چه ات است كه مي خواهي تك و تنها بخوابي؟
اولدوز گفت: من سردم مي شود.
پري گفت: هواي به اين گرمي ، مي گويد سردم مي شود. بيچاره خانم باجي! حق داري چشم ديدنش را نداشته باشي.
زن بابا گفت: ولش كنيد كپه مرگش را بگذارد. آدم نيست كه. گوشت گنديده را مي خورد ، به به هم مي گويد.
وقتي قيل و قال خوابيد ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپيد زير لحاف اولدوز. دو تايي گرم صحبت شدند.
عروسك پرسيد: ياشار را ديدي؟
اولدوز گفت: آره ، ديدم. باورش نمي شد تو سخنگو شده اي. بايد يك روزي سه تايي بنشينيم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و ياشار به مدرسه نمي رود ، مي توانيم صبح تا شام با هم بازي كنيم و گردش برويم.
اولدوز گفت: ياشار بيكار نيست. قاليبافي مي كند.
عروسك گفت: پس دده اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره هاي آجرپزي كار مي كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو بايد از هر كجا شده پاي گاو را براي خودمان نگه داري. آن ، يك گاو معمولي نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را مي چشيد دلش به هم مي خورد. اما براي من مزه ي كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. ياشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: ياشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بريده. بد جوري. ديگر نمي تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل ديوانه ها داري ور و ور مي كني. هيچ معلوم است چه داري مي گويي؟
بابا گفت: خواب مي بيند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك يواشكي گفت: بهتر است ديگر بخوابي.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمي آيد. مي خواهم با تو حرف بزنم ، بازي كنم. تو قصه بلدي؟
عروسك گفت: حالا يك كمي بخواب ، وقتش كه شد بيدارت مي كنم. مي خواهم تو و ياشار را ببرم به جنگل.
اولدوز ديگر چيزي نگفت و به پشت دراز كشيد و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هايي را كه مي افتادند ، نگاه كند.
 

* شب جنگل. شبي كه انگار خواب بود. پشتك وارو در آسمان
 

نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت كوهها در مي آمد. روي زمين هوا ايستاده بود ،‌ نفس نمي كشيد. اما بالاترها نسيم ملايمي مي وزيد. سه تا كبوتر سفيد توي نسيم پرواز مي كردند و نرم نرم مي رفتند ، مي لغزيدند. زير پايشان و بالشان شهر خوابيده بود در سايه روشن مهتاب. پر شكسته ي يكي از كبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضي از بامها كساني خوابيده بودند. بچه اي بيدار شد و به مادرش گفت: ننه ، كبوترها را نگاه كن. انگار راهشان را گم كرده اند.
مادرش در خواب شيريني فرو رفته بود ، بيدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال كبوترها راه كشيد و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا مي آمد و سايه ها كوتاهتر مي شد. حالا ديگر كبوترها از شهر خيلي دور شده بودند. كبوتر پر شكسته به كبوتر وسطي گفت: عروسك سخنگو ، جنگل ، خيلي دور است؟
كبوتر وسطي جواب داد: نه ، ياشار جان. وسط همان كوههايي است كه ماه از پشتشان در آمد. نكند خسته شده باشي.
ياشار ، همان كبوتر پر شكسته ، گفت: نه ، عروسك سخنگو. من از پرواز كردن خوشم مي آيد. هر چقدر پرواز كنم خسته نمي شوم. تابستانها خواب مي بينم سوار بادبادكم شده ام و مي پرم.
كبوتر سومي گفت: من هم هر شب خواب مي بينم پر گرفته ام پرواز مي كنم.
كبوتر وسطي ، همان عروسك سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟
كبوتر سومي گفت: يك شب خواب ديدم قوطي عسل را برداشته ام همه را خورده ام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. يك وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور مي زدم بدوم ، نمي توانستم. پاهام سنگيني مي كرد و عقب مي رفت. كم مانده بود زن بابا به من برسد كه يكهو من به هوا بلند شدم و شروع كردم به پرزدن و دور شدن و از اين بام به آن بام رفتن. زن بابا از زير داد مي زد و دنبالم مي كرد.
ياشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش يكهو زن بابا دست دراز كرد و پام را گرفت و كشيد پايين. من از ترسم جيغ زدم و از خواب پريدم. ديدم صبح شده و زن بابا نوك پام را گرفته تكانم مي دهد كه: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابي.
ياشار و عروسك سخنگو خنديدند و گفتند: عجب خوابي!
بعد عروسك سخنگو گفت: آخر تو چه بدي به زن بابا كرده اي كه حتي در خواب هم دست از سرت بر نمي دارد؟
اولدوز گفت: من چه مي دانم. يك روزي به بابام مي گفت كه تا من توي خانه ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هي قسم مي خورد كه هر دوتامان را دوست دارد.
ياشار گفت: من مي خواهم چند تا پشتك وارو بزنم.
عروسك گفت: هر سه تامان مي زنيم.
آن شب چوپانهايي كه در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه مي كردند ، مي ديدند سه تا كبوتر سفيدتر از شير تو دل آسمان پر مي زنند و پشتك وارو مي زنند و حرف مي زنند و راه مي روند و هيچ هم خسته نمي شوند.
ناگهان ياشار گفت: اوه!.. صبر كنيد. زخمم سر باز كرد.
عروسك و اولدوز نگاه كردند ديدند خون از پر شكسته ي ياشار چكه مي كند. عروسك از كركهاي سينه ي خودش كند و زخم ياشار را دوباره بست و گفت: به جنگل كه رسيديم ، زخمت را مرهم مي گذاريم ، آنوقت زود خوب مي شود.
حالا پاي كوهها رسيده بودند. اول دره ي تنگي ديده شد. كوهها در دهانه ي دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر كرده بودند. كبوترها وارد دره شدند. ياشار از عروسك پرسيد: عروسك سخنگو ، تو هيچ به ما نگفتي براي چه به جنگل مي رويم.
عروسك گفت: امشب همه ي عروسكها مي آيند به جنگل. هر چند ماه يك بار ما اين جلسه را داريم.
اولدوز گفت: جمع مي شويد كه چه؟
عروسك گفت: جمع مي شويم كه ببينيم حال پسر بچه ها و دختر بچه ها خوب است يا نه. از اين گذشته ، ما هم بالاخره جشن و شادي لازم داريم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها ،‌ دراز دراز سرپا ايستاده بودند و زير نور ماه مي درخشيدند. مدتي هم از بالاي درختها پرواز كردند تا وسط جنگل رسيدند. سر و صدا و همهمه ي گفتگو به گوش رسيد. زمين بزرگ بي درختي بود. بركه اي از يك گوشه اش شروع مي شد و پشت درختها مي پيچيد. دورادور درختهاي گوناگون بلند قدي ، سرپا ايستاده بودند و پرندگان رنگارنگي رويشان نشسته آواز مي خواندند يا صحبت مي كردند. كنار بركه آتش بزرگي روشن بود كه نور سرخش را همه جا مي پاشيد. صدها و هزارها عروسك كوچك و بزرگ اينور و آنور مي رفتند يا دسته دسته گرد هم نشسته گپ مي زدند. عروسكهاي گنده و ريزه ، خوش پوش و بد سر و وضع و پسر و دختر قاتي هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابيده بودند. دورادور ، پاي درختها ، جا خوش كرده بودند و عروسكها را تماشا مي كردند.
ياشار و اولدوز از ديدن اين همه عروسك و پرنده و جانور ذوق مي كردند. هيچ بچه اي حتي در خواب هم چنين چيزي نديده است. ماه در آب بركه ديده مي شد. درختها و پرنده ها و شعله هاي آتش هم ديده مي شد. همه چيز زيبا بود. همه چيز مهربان بود. خوب بود. دوست داشتني بود. همه چيز . همه چيز. همه.
 

* طاووسي با دم چتري و پرچانه
 

طاووس تك و تنها روي درختي نشسته و دمش را آويخته بود. عروسك سخنگو به ياشار و اولدوز گفت: بياييد شما را ببرم پيش طاووس ، باش صحبت كنيد. من مي روم پيش سارا. صداتان كه كردم ، مي آييد پيش عروسكها.
اولدوز گفت: سارا ديگر كيست؟
عروسك گفت: سارا بزرگ ماست.
عروسك بچه ها را با طاووس آشنا كرد و خودش رفت پيش دوستانش.
طاووس گفت: پس شما دوستان عروسك سخنگو هستيد.
اولدوز گفت: آره. ما را آورده اينجا كه جشن عروسكها را تماشا كنيم.
ياشار گفت: راستي ، طاووس ، تو چقدر خوشگلي!
طاووس گفت: حالا شما كجاي مرا ديده ايد. دمم را نگاه كنيد...
ياشار و اولدوز نگاه كردند. ديدند دم طاووس يواش يواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگي باز شد. در نور ماه و آتش ، پرهاي طاووس هزار رنگ مي زدند. بچه ها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله ، همانطور كه مي بينيد من پرنده ي بسيار زيبايي هستم. مي بينيد با دمم چه طاق زيبايي بسته ام؟ همه ي بچه ها مي ميرند براي يك پر من. تمام شاعران از زيبايي و لطافت من تعريف كرده اند. مثلا سعدي شيرازي مي گويد: از لطافت كه هست در طاووس – كودكان مي كنند بال و پرش. حتي در يك كتاب قديمي خواندم كه ابوعلي سينا ، حكيم بزرگ ، تعريف گوشت و پيه مرا خيلي كرده و گفته كه درمان بسياري از مرضهاست. شاعران ، خورشيد را به من تشبيه مي كنند و به آن مي گويند: طاووس آتشين پر. در بعضي از كتابهاي قديمي نام مرا ابوالحسن هم نوشته اند. من حتي از جفت خودم زيباترم...
ياشار از پرچانگي طاووس به تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت يكي دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به حرفهاي طاووس خوب گوش مي داد و پي فرصت بود. آخرش سخن طاووس را بريد و گفت: طاووس جان ،‌ يكي دو تا از پرهاي زيبايت را به من و اولدوز مي دهي؟ مي خواهم بگذارم لاي كتابهام.
طاووس يكه خورد و گفت: نه. من نمي توانم پرهاي قيمتي ام را از خودم دور كنم. اينها جزو بدن منند. مگر تو مي تواني چشمهات را درآري بدهي به من؟
اولدوز حواسش بيشتر پيش عروسكها و جانوران بود و به حرفهاي طاووس كمتر گوش مي دادم. بنابراين زودتر از ياشار ديد كه عروسك سخنگو صداشان مي زند. عروسك جلدش را انداخته بود و ديگر كبوتر نبود. اولدوز نگاه كرد ديد ياشار بدجوري پكر است. گفت: ياشار بيا برويم پايين. عروسك سخنگو صدامان مي كند.
طاووس را بدرود گفتند و پركشيدند و رفتند پايين. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تكان نخورده بود كه مبادا پاي زشتش ديده شود. وقتي ديد بچه ها مي خواهند بروند ، گفت: خوش آمديد. اميدوارم هر جا كه رفتيد فراموش نكنيد كه از زيبايي من تعريف كنيد.
 

* آشنايي با سارا و ديگر عروسكها
 

عروسك سخنگو دستي به سر و صورت اولدوز و ياشار كشيد و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ريزه اي قد يك وجب روي سنگي نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اينها هستند ، اولدوز و ياشار.
ياشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده ايد. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد مي گويم.
ياشار گفت: ما هم خيلي افتخار مي كنيم كه توانسته ايم محبت عروسك سخنگو را به دست آوريم. و خيلي خوشحاليم كه به جمع خودتان راهمان داده ايد و با ما مثل دوستان خود رفتار مي كنيد. از همه تان تشكر مي كنيم.
سارا گفت: اول بايد از خودتان تشكر كنيد كه توانسته ايد با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بياوريد و به اين جنگل راه بيابيد.
بعد رويش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه ها را ببر با عروسكها ي ديگر آشنا كن و به همه بگو بيايند پيش من. چند كلمه حرف مي زنيم و رقص را شروع مي كنيم.
عروسكها تا شنيده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو مي آمدند و بچه ها را دوره مي كردند و شروع مي كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.
 

* خودپسندها چه ريختي اند؟
 

درد انگشت ياشار شدت يافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوري درد مي كند ، يك كاري بكن.
عروسك گفت: پاك يادم رفته بود. خوب شد يادم انداختي.
عروسك گنده اي پيش آمد و گفت: زخمي شدي ، ياشار؟
ياشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بريده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ي قاليبافي.
عروسك گنده گفت: بيا برويم جنگل. من مرهمي بلدم كه زخم را چند ساعته خوب مي كند. بيا.
بعد دست ياشار را گرفت و كشيد.
عروسك سخنگو گفت: برو ياشار. عروسك مهرباني است. دواهاي گياهي را خوب مي شناسد.
دو تايي از وسط عروسكها گذشتند و پاي درختان رسيدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفيدي داشت ساقه ي گياهي را مي جويد. عروسك به او گفت: رفيق خرگوش ، مي تواني بروي از آن سر جنگل يكي دو تا از آن برگهاي پت و پهن برايم بياري؟
خرگوش گفت: اين دفعه زخم كه را مي بندي؟
عروسك گفت: زخم ياشار را مي بندم. همينجا پاي درخت چنار نشسته ايم.
خرگوش ديگر چيزي نگفت و خيز برداشت و در پيچ و خم جنگل ناپديد شد. عروسك چند جور برگ و گياه جمع كرد و نشست پاي درخت چناري و سنگ پهني جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گياه را كوبيدن.
عروسكهاي ديگر از اينجا ديده نمي شدند. فقط شعله هاي آتش كم و بيش از وسط شاخ و برگ درختان ديده مي شد.
ياشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را مي شناسي؟
عروسك گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. همه اش فيس و افاده مي فروشد، پز مي دهد.
ياشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پيش او كه باش صحبت كنيم اما او همه اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پيش او برده كه با چشم خودتان ببينيد خودپسندها چه ريختي اند.
ياشار گفت: بش گفتم از پرهاش يكي دو تا بدهد بگذارم لاي كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانيها هم نيست كه من گمان مي كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گياه را مي كوبيد گفت: بيخود مي گويد.. همين روزها وقت ريختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهي مي تواني برداري.
ياشار گفت: راستي؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همين روزها پرهاش را مي ريزد.
ياشار گفت: آنوقت چه ريختي مي شود؟
عروسك گفت: يك چيز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهاي زشتش را هم ديگر نمي تواند قايم كند.
 

* شبهاي تاريك جنگل و كرم شب تاب
 

ياشار داشت توي تاريك جنگل

ياشار داشت توي تاريك جنگل را نگاه مي كرد كه چشمش افتاد به روشنايي ضعيفي كه از وسط گياهها يواش يواش به آنها نزديك مي شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنايي از كجا مي آيد؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهرباني است كه توي تاريكي نور پس مي دهد. مثل اينكه مي آيد پيش ما. نمي خواهد ما توي تاريك بمانيم.
عروسك و ياشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزديك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا مي خواهي بروي؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توي تاريكي جنگل مي گشتم كه صداي شما را شنيدم و پيش خود گفتم « من كه يك كم روشنايي دارم ، چرا پيش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و ياشار را نشان داد و گفت: براي زخم ياشار مرهم درست مي كنيم. پسر خوبي است. باش آشنا شو.
ياشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. ياشار از مدرسه و قاليبافي و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهاي تاريك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبيد و حاضر كرد. بعد رفت از يك درختي ميوه اي كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم ياشار را شست و تميز كرد.
 

* هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است. وصله هاي سر زانوي ياشار
 

چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه اي!
كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره ام مي كنند و مي گويند « با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني.»
خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما هم مي گوييم « هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است.»
عروسك مرهم را روي زخم ماليده ، برگ را روش پيچيده بود. خرگوش از او پرسيد: عروسك خانم ، ديگر با من كاري نداشتي؟
عروسك گفت: يك كار ديگر هم داشتم. طاووس نشسته روي درخت زبان گنجشك، كنار بركه. اين روزها وقت ريختن پرهاش است. مي روي يك كاري مي كني كه يكهو تكان بخورد ، يكي دو تا از پرهاش بيفتد. آنوقت آنها را برمي داري مي آري مي دهيم به ياشار. مي خواهد بگذارد لاي كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: اين همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
ياشار گفت: خيلي به پرهاش مي نازد.
كرم شب تاب گفت: رفيق ياشار ، عروسك خانم را مي بيني چه لباسهاي رنگارنگ و قشنگي پوشيده! همه جاش زيباتر از طاووس است اما يك ذره فيس و افاده تو كارش نيست. براي همين هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بيندازد ، باز هم ما دوستش خواهيم داشت. اين هيچوقت زشت نيست. چه با لباسهاش چه بي لباسهاش.
ياشار در تاريك روشن وسط درختان ، دستي به وصله هاي سر زانوي خود كشيد و نگاهي به آستينهاي پاره و پاهاي لخت و پاشنه هاي ترك ترك خود كرد و چيزي نگفت.
عروسك گفت: ياشار ، خيال نكني من هم مثل طاووس اسير لباسهاي رنگارنگم هستم. اينها را در خانه تن من كرده اند. آخر من در خانه ي ثروتمندي زندگي مي كنم. عروسك سخنگو خانه ي ما را خوب مي شناسد...
عروسك تكه اي از دامن پيرهنش را پاره كرد و دست ياشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همينجا مي مانم كه رفيق خرگوش برگردد. دنبالتان مي فرستمش.
عروسك و ياشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ايشان رسيد. دو تا پر زيباي طاووس را به دهان گرفته بود. ياشار پرها را گرفت و راه افتادند.
 

* بهترين رقص دنيا
 

كنار بركه ي آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف مي زد و عروسكهاي ديگر ساكت گوش مي دادند. اولدوز كناري ايستاده بود.
سارا مي گفت: من ديگر بيشتر از اين دردسرتان نمي دهم. اول چله ي كوچك باز همديگر را مي بينيم. و در پايان حرفهايم بار ديگر از مهمانان عزيزمان تشكر مي كنم كه با مهربانيها و خوبي هاي خودشان عروسكشان را به حرف آورده اند. همه مي دانيم كه تاكنون هيچ بچه اي نتوانسته بود اينقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بياورد. اميدوارم كه دوستي اولدوز و ياشار و عروسكشان هميشگي باشد. حالا به افتخار مهمانان عزيزمان« رقص گل سرخ» را اجرا مي كنيم.
همه براي سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه ها را روي سنگ بلندي نشاند و گفت: همينجا بنشينيد و تماشا كنيد.« رقص گل سرخ» بهترين رقص دنياست.
 

* رقص گل سرخ. سرود گل سرخ
 

لحظه اي ميدان خالي بود. دورادور جانوران پاي درختان نشسته بودند و پرندگان روي درختان و ديگر چيزي ديده نمي شد. بعد صداي نرم و شيرين موسيقي بلند شد و ده بيست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه اي ايستادند. بعد قايقي شگفت و سفيد مثل برف از ته بركه نمايان شد كه به آهنگ موسيقي تكان مي خورد و پيش مي آمد. عروسكان سفيدپوش بسياري روي قايق خاموش ايستاده بودند. صداي نرم و زمزمه وار آب شنيده مي شد. مرغابيها و قوهاي سفيد فراواني از پس و پيش ، قايق را مي راندند و ماهيان سرخ ريز و درشتي دور سفيدها را گرفته بودند و راست مي لغزيدند به پيش. ماهتاب هم توي آب بود. قايق كه لب آب رسيد ، عروسكهاي سفيد رقص كنان پا به زمين گذاشتند. مرغابيها و قوها و ماهيها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت مي دادند و نرم مي رقصيدند. لبه ي پيرهنشان تا زمين مي رسيد. مي رقصيدند و به هم نزديك مي شدند و لبخند مي زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز مي رقصيدند. يكي دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته ديگران هم به آنها پيوستند و صداي موسيقي و آواز فضاي جنگل را پر كرد.
عروسكها چنين مي خواندند:
 

روزي بود ، روزگاري بود:
لب اين آب كبود
گل سرخي روييده بود
درشت ،
زيبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده اند ، زنده اند؟
كس نمي داند.
آه چه گل سرخ زيبايي بود؟..
 

عروسكهاي سفيد آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوي عروسكهاي بنفش ايستادند. كمي بعد عروسك كوچولوي سرخي از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن:
 

ما اين را مي شناسيم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
 

عروسك سرخ كمي اينور و آنور پلكيد و از گوشه ي ديگري خارج شد. بعد عروسك سرخ ديگري وارد شد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن.
 

يك گلبرگ سرخ ديگر
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
 

عروسك سرخ كمي اينور آنور پلكيد و خواست از گوشه اي خارج شود كه به عروسك سرخ ديگري برخورد. لحظه اي به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسيار تند و شادي. مدتي رقصيدند. بعد عروسك سرخ ديگري به آنها پيوست. بعد ديگري و ديگري تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و مي رقصيدند. رقصي تند و شاد. ماه درست بالاي سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صداي موسيقي باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و ياشار روي سنگ نشسته بودند و چنان شيفته ي رقص عروسكها شده بودند كه نگو. ياشار حتي پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان ديدند لب بركه گل سرخي درست شد. درشت ، زيبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخيدن و رقصيدن. عروسكهاي سفيد حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص يواش يواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هيجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطي عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصيدند و رقصيدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز ميدان خالي شد. لحظه اي بعد عروسكها با لباسهاي اوليشان درآمدند.
ديگر وقت رفتن بود. ماه يواش يواش رنگ مي باخت.
 

* رفت و آمد كبوترها ، معمايي كه براي زن بابا هرگز حل نشد
 

هوا كمي روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد ديد سه تا كبوتر سفيد نشسته اند روي درخت توت. كمي همديگر را نگاه كردند. بعد يكيشان پريد رفت به خانه ي ياشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بيرون نيامدند. خواب از سرش پريد. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز و عروسكش دوتايي خوابيده اند و چيزي در اتاق نيست. خيلي تعجب كرد. كمي هم ترسيد. نتوانست تو برود. چند دقيقه همانجا ايستاد. بعد نگران آمد تپيد زير لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمي بعد صداي ناآشنايي از اتاق به گوش رسيد. بعد صداي پچ وپچ ديگري جوابش داد. مثل اينكه دو نفر داشتند با هم حرف مي زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بيحركت دوخته بود به پنجره. صداي پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسيد. اين دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنيد و پاك ترسيد. شوهرش را بيدار كرد و گفت: پاشو ببين كي تو اتاق است. من مي ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. اين وقت صبح كي مي آيد خانه ي مردم دزدي؟
زن بابا گفت: دزد نيست. يك چيز ديگري است. دو تا كبوتر سفيد رفتند تو اتاق و ديگر بيرون نيامدند.
بابا براي خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابيده. برگشت به زنش گفت: ديدي زن به سرت زده! حتي كبوترها را هم توي خواب ديده اي! پاشو سماور را آتش كن. اين فكرهاي بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پري هنوز خواب بود. اگر بيدار بود البته مي ديد كه كبوتر سفيدي از خانه ي ياشار بالا آمد و از پنجره ي خانه ي اينها تپيد تو ، بعد هم صداي پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهليز مي گذشت كه صداي گفتگويي شنيد:
صدايي گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صداي ديگري گفت: خوب شد كه آمدي. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توي جلد كبوتر رفتي به خانه ات ،‌ بيا جلو از جلدت درآرمت.
صداي اولي گفت: بايد برويم خانه ي خودمان. اينجا نمي شود.
صداي دومي گفت: آره. بپر برويم. نبايد ترا اينجا ببينند.
زن بابا داشت ديوانه مي شد. از ترس فريادي كشيد و دويد به حياط. بابا داشت لب كرت دست و روش را مي شست كه ديد دو تا كبوتر سفيد پركشان از پنجره درآمدند و يك كمي توي هوا اينور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حياط خانه ي دست چپي ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: ديگر چرا جنقولك بازي درمي آري؟ مگر از كبوترها نمي ترسيدي؟ اينها هم كه گذاشتند رفتند.
پري به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار ديوار ايستاد گفت: باز هم داشتند حرف مي زدند. « از ما بهتران» بودند.
پري هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا يكي بدو مي كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفيدي پشت هره ي بام قايم شده مي خواهد دزدكي تو بخزد. اين كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پيش ياشار برمي گشت. وقتي ديد كسي نمي بيندش از پنجره تپيد تو. اما زن بابا به صداي بالش سر بلند كرد و ديدش و داد زد: اينها!.. نگاه كن!.. باز يكي رفت تو.
بابا دويد طرف پنجره. ديد كبوتر تپيد به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چيزي نديد. مات و معطل ماند كه ببيني اين كبوتر لعنتي كجا قايم شد. يكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ايستاده بود.
اولدوز چنان خوابيده بود كه انگار چند شبانه روز بيخوابي كشيده و هرگز بيداربشو نيست. بابا نگاهي به او كرد و لحافش را بلند كرد ديد تنهاست. فكر برش داشت كه ببيني عروسك را كي برده گذاشته توي صندوقخانه پشت در. زن بابا و پري داشتند جلو پنجره بابا را زل مي زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چي شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نيست.
زن بابا گفت: به نظرم اين عروسك يك چيزيش است. مي ترسم بلايي سرمان بياورد...
زن بابا دعايي خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بيدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..
 

* ياشار نظركرده ي امامها شده بود
 

ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه.
هوا گرم بود. ياشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ، همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم.
ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را از كجا آوردي زخمت را بستي؟
ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده اي؟
ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت: پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي زحمت هم خوب خواهد شد...
ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود.
ننه ي ياشار با چنان حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته.
ننه اش گفت: گفتي صورتش هم نوراني بود؟
ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر درد نمي كند.
ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي كند؟
ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار كنم.
آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم.
ننه اش بهت زده نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد. كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته.
 

* مورچه سواره ها
 

ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند.
ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش.
ياشار گفته بود: براي چه؟
عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي توانيم ازش كمك بخواهيم.
ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!..
ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟
صداي ضعيفي به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش.
ياشار گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟
ياشار گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك بشود.
ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي چكار؟
ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند. بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟
ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان. هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند.
ياشار گفت: آخر ننه...
ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم.
ياشار ديگر معطل نكرد. از پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم آخرش روزي مرا بقاپد ببرد.
ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي سياه خيز برداشت و فرار كرد.
 

* فلفل چه مزه اي دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز مي رسند
 

حالا براي اينكه ببينيم اولدوز چه اش بود ، كمي عقب برمي گرديم و پيش اولدوز و زن باباش مي رويم.
خانه ي باباي اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهليزي در وسط. يكي اتاق نشيمن بود كه صندوقخانه اي هم داشت و ديگري براي مهمان و اينها. اتاق پذيرايي بود. آشپزخانه ي كوچكي هم ته دهليز بود. طرف ديگر حياط مستراح بود و اتاق مانندي كف آن تنوري بود با سوراخي بالايش در سقف. پلكاني از كنار اتاق پذيرايي ، پشت بام مي خورد.
آن روز وقتي ننه ي ياشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توي آشپزخانه براي خودش خاگينه مي پخت. پري را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سياه اولدوز را چوب بزند. ته و توي كارش را دربياورد. زن بابا از همان صبح زود بويي برده بود و فكر كرده بود كه ميان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّي هست.
پري بي سروصدا پشت در گوش ايستاده بود و از شكاف در اولدوز را مي پاييد. بابا هنوز از اداره اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خيلي كوشيده بودند از او حرف بيرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بيخبري زده بود. وقتي دلش قرص شد كه كسي نمي بيندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بويي برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزي از هم دوري كنيم.
اولدوز گفت: خاله پري بد نيست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، يك دقيقه هم نمي تواند صبر كند. تنور را آتش مي كند و مي اندازدت توي آتش ، بسوزي خاكستر شوي.
پري وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدايي نمي آمد ، از شكاف در اولدوز را ديد كه در صندوقخانه را كيپ كرد آمد نشست كنار ديوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازي با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كي داشتي حرف مي زدي؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ مي كنم!.. دختره ي بيحيا!..
اولدوز دلش در سينه اش ريخت. خواست چيزي بگويد ،‌ زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزني از يخه اش كشيد و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گريه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پري گرفتش و نگهداشتش جلو روي زن بابا. زن بابا آن يكي دستش را هم سوزني فرو كرد و گفت: حالا ديگر نمي تواني دروغ سر هم كني. من بابات نيستم كه سرش شيره بمالي. بگو ببينم آن عروسك مسخره ات چه تخمي است؟ چه بارش است؟ مي گويي يا فلفل توي دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گريه اش گفت: من چيزي نمي دانم مامان... آخر من چه مي دانم!..
زن بابا رو كرد به پري و گفت: پري ، برو شيشه ي فلفل را زود بردار بيار. فلفل خوب مي تواند اين را سر حرف بياورد.
پري دويد رفت شيشه ي فلفل را آورد. زن بابا مقداري فلفل كف دستش ريخت و خواست اولدوز را بگيرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج ديوار. زن بابا به پري گفت: بيا دستهاش را بگير. من بايد امروز به او بفهمانم كه زن بابا يعني چه.
پري و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روي پاهاش و پري بالاي سرش و دستهاي اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بريزد كه اولدوز جيغش بلند شد صدايش را چنان سرش انداخته بود گريه مي كرد كه صدايش تا چند خانه آن طرفتر به گوش مي رسيد. اولدوز جيغ مي زد و مي گفت: غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!..
پري چيزي نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته اي نمي تواني از دستم سالم در بروي.
اولدوز گريه كنان گفت: من كه چيزي نمي دانم... ولم كنيد!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توي دهنش ريخت و گفت: حالا فلفل بخور ببين چه مزه اي دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پري جيغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره اي با تمام قوتش گوشت گردنش را نيش مي زد. بعد مورچه ي ديگري ساق پاي زن بابا را گزيد. بعد مورچه ي ديگري بازوي پري را گزيد. بعد مورچه ي ديگري پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دويدند به حياط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جاي نيششان چنان مي سوخت كه پري گريه اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار مي زد.
بوي سوختگي غذا از آشپزخانه مي آمد.
 

* مهمانان زن بابا و پري
 

تنگ غروب ، ياشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهايش را آويزان كرده بود و نشستن خورشيد را تماشا مي كرد. آفتاب زردي ، رنگهاي تو در توي افق و ابرهاي شعله ور غروب هميشه برايش زيبا بود. هوا كه گرگ و ميش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اينجا و آنجا و رنگ پريده – كه يواش يواش پر نور مي شدند و مي درخشيدند. چشمك مي زدند.
صداي پري او را از جا پراند. پري جلو پنجره ايستاده بود و به ننه اش مي گفت: كلثوم ، پاشو بيا خانه ي ما. از شوهرت نامه داري.
چند دقيقه بعد ياشار و ننه اش پيش باباي اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پري و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده ي ياشار نامه هاش را به آدرس بابا مي فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمي مريض است و ديگر نمي تواند كار كند، همين روزها برمي گردد پيش زن و بچه اش.
آخرهاي نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوري آمده بودند. از يك شهر ديگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
ياشار گاه مي رفت پيش ننه اش به آشپزخانه ، گاه مي آمد مي نشست پاي پنجره. اما هيچ حرفي براي گفتن نداشت. البته حرف خيلي داشت، اما گفتني نبود. دلش مي خواست كاريش نداشته باشند و او را بگذارند برود پيش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمديم تو و پري را ببريم. صبح حركت مي كنيم.
زن بابا گفت: نامزد پري برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همين فردا عروسي راه مي افتد.
آنوقت رو كرد به پري و تو صورتش خنديد.
 

* آيا هرگز خواهد شد كسي بداند زن بابا چه بلايي سر اولدوز آورده؟
 

شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چيزهاي ديگري كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم ياشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابيده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه ي ياشار گفت: اين دختر چه اش است؟ شام هم كه چيزي نخورد.
زن بابا گفت: مريض است. بهتر است چيزي نخورد.
كلثوم گفت: چه اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توي صندوقخانه حرف مي زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنيد و در را نيمه باز كرد و اولدوز را ديد و رو كرد به بابا، گفت: پس اين دختره را هنوز نگه داشته ايد، خيال مي كردم...
بابا حرفش را بريد و گفت: آره ، هنوز پيش خودمان است.
برادر نگاهي به زن خودش كرد و زن نگاهي به شوهرش و ديگر چيزي نگفتند.
 

* كي از تاريكي مي ترسد؟ شب پشت بام چه جوري است؟
 

شب ديروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف مي شست، ديگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو ديگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من مي ترسم.
زن بابا رو كرد به ياشار و گفت: پاشو پهلوي بهرام برو...
ياشار خودش هم از خيلي وقت پيش شاش داشت اما يك جور تنبلي او را سر جاش چسبانده بود و نمي توانست پا شود برود بشاشد. دو تايي پا شدند رفتند بيرون. همينجوري كه لب كرت ايستاده بودند مي شاشيدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه مي روي؟ من كلاس چهارم هستم.
ياشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. ياشار هيچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته يك دوچرخه برايم مي خرد. تو چطور؟
ياشار گفت: من نه...
وقتي خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسيد: اين پله ها ديگر براي چيست؟
ياشار گفت: پشت بام مي خورد. مي خواهي برويم بالا نگاه كنيم.
بهرام گفت: من از تاريكي مي ترسم. برويم تو.
ياشار گفت: اول من مي روم بالا. تو پشت سرم بيا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاريكي نمي ترسي؟
ياشار گفت: نه. من شبها تنهايي مي خوابم پشت بام و باكي هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوري است؟
ياشار گفت: اگر بيايي پشت بام، خودت مي بيني.
ياشار اين را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمي دو دل ايستاد و بعد يواش يواش بالا رفت. ياشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توي آسمان يك وجب جاي خالي پيدا نبود. همه اش ستاره بود و ستاره بود. ميليونها ميليون ستاره.
ياشار گفت: مي بيني؟
ستاره اي بالاي سرشان افتاد و كمانه كشيد و پايين آمد. ستاره ي ديگري در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه اي داشت مي رفت طرف سر كوچه. شبكوري تندي از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاريكي گم شد. ستاره ي ديگري افتاد و خط روشني دنبال خودش كشيد. بوي طويله از چند خانه آن طرفتر مي آمد.
ياشار « راه مكه» را بالاي سرشان نشان داد و گفت: اين روشنايي پهن را كه تو آسمان كشيده شده ، مي بيني؟
بهرام گفت: آره.
ياشار گفت: اين را بش مي گويند « راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجي ها از همين راه به مكه مي روند؟
ياشار خنديد و گفت: نه بابا. مردم بيسواد بش مي گويند راه مكه. اينها ستاره هاي ريز و درشتي اند كه پهلوي هم قرار گرفته اند. خيال نكني به هم چسبيده اند. خيلي هم فاصله دارند. از دور اين شكلي ديده مي شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش مي گويند راه مكه؟
ياشار گفت: معلوم است ديگر. آدمهاي قديمي كه از علم خبري نداشتند ، براي هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست مي كردند. اين هم يكي از آن افسانه هاست.
بهرام با ترديد گفت: تو اين حرفها را از خودت در نمي آري؟
ياشار گفت: اينها را از آموزگارمان ياد گرفته ام. مگر آموزگار شما برايتان از اين حرفها نمي گويد؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را مي خوانيم.
ياشار گفت: مگر اين حرفها درس نيست؟
ستاره ي درخشاني از يك گوشه ي آسمان بلند شده بود و به سرعت پيش مي آمد. بهرام بدون آن كه جواب ياشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: آن كه ستاره نيست. قمر مصنوعي است. از زمين به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: همين جوري دور زمين مي گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته اي. از خودت حرف در مي آري.
ياشار گفت: از خودم حرف درمي آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم مي تواني از آموزگار خودتان بپرسي.
بهرام گفت: آموزگار ما از اين جور چيزها نمي گويد.
ياشار گفت: لابد بلد نيست بگويد.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چيز بلد است. خودش مي گويد. تو دروغ مي گويي.
بازار صحبت و بحث داشت گرم مي شد كه داد زن بابا تو حياط بلند شد: كجاييد ، بهرام؟
بچه ها كمي از جا جستند. بهرام باز ياد تاريكي شب افتاد و خواست گريه كند كه ياشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ايستاده ام.
زن بابا صداي ياشار را شناخت و غريد: گوساله ، بچه را چرا بردي پشت بام؟
و معطل نكرد و تندي رفت پشت بام. بهرام را از دست ياشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
ياشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت ياشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پايين. ياشار لحظه اي ايستاد. آخرش بغضش تركيد و زد زير گريه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روي رختخوابش.

* گربه ي سياه آخرش كار خودش را كرد
 

ياشار صبح به سر و صداي مسافرها بيدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرماي خوشايندي داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روي دوش گرفته بود و آخر از همه از در بيرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. ياشار دهن دره اي كرد و پا شد از پلكان رفت پيش اولدوز. اولدوز پارچه ي جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را مي گشت. ياشار صداش زد: دنبال چي مي گردي اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تويي ياشار؟
ياشار گفت: آره. چه بلايي سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمي دانم. پيداش نيست.
اولدوز سرگذشت ديروزش را در چند كلمه به ياشار گفت. ياشار هم احوال پاي گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبري نبود. ياشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار مي توانيم بكنيم؟
ياشار گفت: مورچه ها مي توانند پيدايش كنند. اگر زير زمين هم باشد ، باز مي توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پاي گاو را بردار بيار.
ياشار تندي رفت. پشت بام گربه ي سياه را ديد كه يك چيزي به دندان گرفته با عجله دور مي شود. ياشار آمد پايين و رفت سراغ لانه ي سگ كه در گوشه ي حياط بود و پاي گاو را آنجا قايم كرده بود. لانه خالي بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه ي سياه هم خبري نبود. باز آمد پايين. باز رفت پشت بام. همين جور كارهاي بيهوده اي مي كرد و هيچ نمي دانست چكار بايد بكند. آخرش به صداي ننه اش به خود آمد. ننه اش داشت لب كرت دست و روي اولدوز را مي شست. ياشار هم رفت پيش آنها. ننه اش گفت: ياشار ، اگر انگشتت ديگر درد نمي كند ، بهتر است سر كار بروي.
ياشار گفت: ننه ، تو نمي روي رختشوري؟
كلثوم گفت: باباي اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برايش درست خواهم كرد.
ياشار گفت: دده امروز مي آيد؟
ننه اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر مي دهم.
 

* عروسكي همقد اولدوز. آواز بچه هاي قاليباف
 

دو سه روز بعد دده ي ياشار آمد. چنان مريض بود كه صبح تا شام مي خوابيد و زار مي زد. كلثوم و ياشار برايش دكتر آوردند ، دوا خريدند. ننه ي ياشار ديگر نمي توانست دنبال كار برود. در خانه مي ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت مي كرد. گاهي هم روشور درست مي كرد كه زنهاي همسايه مي آمدند ازش مي خريدند يا خودش مي برد سر حمامها مي فروخت.
ياشار قاليبافي مي كرد. خرج خانه بيشتر پاي او بود. وقت بيكاري را هم هميشه با اولدوز مي گذراند. چند روزي حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهاي بيهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك ديگري درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه ي ياشار ياد گرفت. از اينجا و آنجا تكه پارچه هاي جور واجوري گير آوردند و مشغول كار شدند. ياشار خرده ريز پشم و اينها را از كارخانه مي آورد كه توي دستها و پاهاي عروسك بتپانند. مي خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم ياشار نقاشي كند. اعضاي عروسك را يك يك درست مي كردند و كنار مي گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. براي درست كردن سرش از يك توپ پلاستيكي كهنه استفاده كردند. روي توپ را با پارچه ي سفيدي پوشاندند و ياشار يك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و ديگر جاهاش را نقاشي كرد.
بيست روز بعد عروسك سر پا ايستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه اش آويزان ، اخمو. نمي خنديد. خوشحال نبود. بچه ها نشستند فكرهايشان را روي هم ريختند كه ببينند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمي خندد. آخرش فهميدند كه عروسكشان لباس مي خواهد.
تهيه ي لباس براي چنين عروسك گنده اي كار آساني نبود. پارچه زياد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت ديگري بود. دو سه روزي به اين ترتيب گذشت و بچه ها چيزي به عقلشان نرسيد.
ياشار سر هفته مزدش را مي آورد مي داد به ننه اش و دهشاهي يك قران از او روزانه مي گرفت. روزي به اولدوز گفت: من پولم را جمع مي كنم و براي عروسك لباس مي خرم.
اما وقتي حساب كردند ديدند با اين پولها ماهها بعد هم نمي شود براي عروسك گنده لباس خريد. چند روزي هم به اين ترتيب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ايستاده بود. بچه ها هر چه باش حرف مي زدند جواب نمي داد.
يك روز ياشار همچنان كه پشت دار قالي نشسته بود دفه مي زد فكري به خاطرش رسيد. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراين مي شود از لباسهاي اولدوز تن عروسك هم كرد. از اين فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهاي قاليبافان مي خواند. بعد دفه را زمين گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه هاي كارد آواز مي خواند و خوشحالي مي كرد. چند لحظه بعد بچه هاي ديگر هم با او دم گرفتند و فضاي نيمه تاريك و گرد گرفته ي كارخانه پر شد از آواز بچه هاي قاليباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جيبم دهشاهي هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
*
دكاندار سنگ يك چاركي را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمي آمد
پس برادرم را صدا زدم*
 

* اصل شعر تركي اين است:
گئتديم نابات آلماغا
ايستكانا سالماغا
جيبيمده اون شاهيم يوخ
باشلاديم قير جانماغا
*
قاپدي چره ك داشيني
ياردي منيم باشيمي
باشيمين قاني دورمور
سسله ديم قارداشيمي

* بازگشت زن بابا
 

عصر كه ياشار به خانه برگشت، ننه اش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. ياشار رنگش پريد و براي اين كه ننه اش چيزي نفهمد دويد رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببيند. شب پشت بام خوابيد. ننه اش مي خوابيد در اتاق پيش شوهرش كه مريض افتاده بود. نصف شب ياشار بيدار شد ديد يك چيزي وسط كرت همسايه شان دود مي كند و مي سوزد ، زن بابا هم پيت نفت به دست ايستاده كنار آتش. ياشار مدتي با كمي نگراني نگاه كرد ، بعد گرفت خوابيد. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.
 

* آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هيچ نگفتند كه بچه ها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟
 

حالا كمي عقب برگرديم و ببينيم وقتي زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز هميشه وقتي با عروسك كاري نداشت ، آن را مي برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قايم مي كرد. بنابراين وقتي زن بابا ناگهان سر رسيد چيزي نديد. فقط ديد كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را مي شمارد و كلثوم هم حياط را جارو مي كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو مي كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پيش از رفتن كمي با بابا حرف زد. اولدوز كم و بيش فهميد كه درباره ي او حرف مي زنند. گويا زن بابا پيش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكايت كرده بود.
شب ، وقت خوابيدن پيشآمد بدي شد: زن بابا وقتي رختخواب خودش را بر مي داشت ، ديد چيز گنده و بدتركيبي پشت رختخوابها افتاده. به زودي داد و بيداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چيز گنده و بدتركيب عروسك اولدوز است. عروسكي است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بيفتي با اين عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندي. به تو نشان مي دهم كه چه جوري با من لج مي كني. خودم را تازه از شر آن يكي عروسكت خلاص كرده ام. تو مي خواهي باز پاي « از ما بهتران» را توي خانه باز كني، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكري بود كه عروسك به اين گندگي از كجا آمده ، هيچ باورش نمي شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، اين را كي درست كردي من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش براي حرف زدن باز نمي شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با اين وضع نمي خواهم خودم را عصباني كنم والا چنان كتكت مي زدم كه خودت از اين خانه فرار مي كردي.
بابا به زنش گفت: آره ، تو نبايد خونت را كثيف كني. براي بچه ات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف اين ، ترا تو خانه نگه مي دارم. پدر و برادرم مرا براي كلفتي تو كه به اين خانه نفرستاده اند.
بابا گفت: بس است ديگر زن. هر چه باشد بچه است. نمي فهمد.
زن بابا گفت: هر چه مي خواهد باشد. وقتي من نمي توانم خود اين را تحمل كنم، اين چرا مي نشيند براي اذيت من عروسك درست مي كند؟
ناگهان اولدوز زد به گريه و وسط هق هق گريه اش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را مي ... مي خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنيد عصباني تر شد و موهاي اولدوز را چنگ زد و توپيد: ديگر حق نداري اسم آن كثافت را پيش من بياري. فهميدي؟ من نمي خواهم بچه م تو شكمم يك چيزيش بشود. اين جور چيزها آمد نيامد دارند ، پاي « از ما بهتران» را تو خانه باز مي كنند. فهميدي يا بايد با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خيز برداشت طرف در كه برود عروسك گنده اش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقيقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق مي كرد و در بسته بود. زن بابا پيت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا مي كرد. بابا هنوز فكري بود كه ببيني عروسك به اين گندگي از كجا به اين خانه راه پيدا كرده بود.
 

* در تنهايي و غصه. اميد شب چله
 

روزها پي در پي مي گذشت. دده ي ياشار تمام تابستان مريض افتاده بود و دوا مي خورد. بچه ها خيلي كم همديگر را مي ديدند. در تنهايي غم عروسكهايشان را مي خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پيش زن بابا نام عروسك را بر زبان بياورد. اما مگر مي شد او به فكر عروسك سخنگويش نباشد؟ مگر مي شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر مي شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع مي شدند اما ديگر اولدوز و ياشار عروسكي نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، اي عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچه ها اثر كردي كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به اميد شب چله دقيقه شماري مي كرد. يقين داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوري شده خودش را به او مي رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچه ي آينده اش خيلي مي باليد. اولدوز را به هر كار كوچكي سرزنش مي كرد.
 

* اميدواري بيهوده. همه ي شاديها چه شدند؟
 

يك روز بابا سيمكش آورد ، خانه سيمكشي شد. بابا يك راديو هم خريد. از آن پس چراغ برق در خانه روشن مي شد و صداي راديو همه جا را پر مي كرد.
اميدواري به شب چله هم اميدواري بيهوده اي بود. انگار عروسك سخنگو براي هميشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ي شاديها و گفتگوها و بلبل زبانيهايش را فراموش كرد. شد يك بچه ي بي زبان و خاموش و گوشه گير.
ياشار به مدرسه مي رفت. بچه ها خيلي خيلي كم يكديگر را مي ديدند. بخصوص كه زن بابا ياشار را به خانه شان راه نمي داد. مي گفت: اين پسره ي لات هرزه اخلاق دختره را بدتر مي كند.
 

* قصه ي ما به سر نمي رسد. اولدوز و كلاغها

لابد منتظريد ببينيد آخرش كار عروسك و بچه ها كجا كشيد ...
اگر قضيه ي « كلاغها» پيش نمي آمد ، شايد اولدوز غصه مرگ مي شد و از دست مي رفت. اما پيدا شدن « ننه كلاغه» و دوستي بچه ها با « كلاغها» كارها را يكسر عوض كرد. اولدوز و ياشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشيدند كه توانستند به « شهر كلاغها» راه پيدا كنند.
همانطور كه خوانده ايد و مي دانيد ، قضيه ي « كلاغها» خود قصه ي ديگري است كه در كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصه ي «عروسك سخنگو» همين جا تمام شد.

* نويسنده ي اين كتاب مي گويد:
 

من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمه ي كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننه ي اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سيزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستيم عروسك سخنگوي اولدوز را پيدا كنيم. اين احوال ، خود قصه ي ديگري است كه آن را در كتاب « كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همين حالا منتظر چاپ اين قصه باشيد.
دوست همه ي بچه هاي فهميده
و همه ي دوستان اولدوز و
ياشار و كلاغها و عروسك سخنگو
ب.
 

منبع: جنگ خبر

 

HOME