آدي و بودي

يكي بود، يكي نبود. مردي بود به اسم «آدي» و زني داشت به اسم «بودي». روزي آدي به بودي گفت: بودي!
بودي گفت: چيه آدي؟ بگو.
آدي گفت: دلم براي دختره تنگ شده. پاشو برويم يك سري بهش بزنيم. خيلي وقته نديده ايم. بودي گفت: باشد. سوقاتي چه ببريم؟ دست خالي كه نمي شود رفت.
آدي گفت: پاشيم خمير كنيم، توتك بپزيم. صبح زود مي رويم.
شب چله ي زمستان بود، مهتاب هم بود. آدي گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است ديگر لازم نيست تنور آتش كنيم.
خمير را چونه چونه چسباندند به ديوارهاي حياط و رفتند خوابيدند. صبح پا شدند خميرها را از ديوار كندند و گذاشتند توي خورجين. خميرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توي تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روي قابلمه را پوشاندند. يك كيسه هم پول داشتند كه جاي خوبي قايم كردند. آنوقت بيرون آمدند در خانه را بستند و كليد را دم در زير سنگي گذاشتند و راه افتادند. توي راه به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: ما مي رويم به خانه ي دخترمان. كليد خانه را هم گذاشتيم دم در زير سنگ. توي تنور، كله پاچه بار گذاشتيم و كيسه ي پول را هم در فلان جا قايم كرده ايم. تو نروي در خانه را باز كني و تو بروي كله پاچه را بخوري و جاش كار بد بكني بعد هم پول ها را برداري و جاش خرده سفال پر كني، ها!
بابا درويش گفت: من براي خودم كار و بار دارم. بچه نشويد. آخر من را با پولها و كله پاچه ي شما چكار؟ گم شويد! برويد. عجب گيري افتاديم!
آدي و بودي خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درويش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جايش را با چيز ديگري پر كرد و بعد كيسه ي پول را توي جيبش خالي كرد و لولهنگي دم دست بود، آن را شكست و خردهايش را ريخت توي كيسه و بيرون آمد.
آدي و بودي آمدند تا رسيدند نزديك هاي شهر دختر. به كسي سفارش كردند كه برود به دختر بگويد كه پدر و مادرت مي آيند به ديدن تو.
شوهر دختر تاجري حسابي و آبرومند بود. كيا بيايي داشت. دختر دلش هري ريخت پايين كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندري به خانه بيايند آبرويش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اينكه پدر و مادرش سوقاتي هم خواهند آورد. از اين رو نوكرهايش را فرستاد رفتند آدي و بودي را سر راه گرفتند و سوقاتي ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودي يكي از توتك ها را كش رفت و زد زير بغلش قايم كرد. آخرش آمدند رسيدند به خانه، سلام وعليك گفتند و نشستند. از اين در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودي فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، يك دانه توتك را براي تو آورده ايم. زياد پخته بوديم. سر راه دزدها و اوباش ها ريختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوري توتك را از دست مادرش قاپيد و انداخت بيرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به كنيزهايش گفت: جاي پدر و مادرم را توي اطاق هل و ميخك بيندازيد.
آدي و بودي نصف شبي به بوي هل و ميخك بيدار شدند.
بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: ننه اش به قربان! طفلك دختر بس كه سرش شلوغ بوده و كار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب براي دست به آب آمده توي اين اتاق. پاشو اين ها را ببريم بريزيم توي رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و ميخك بود ريختند توي رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابيدند. صبح كه شد، آمدند پيش ديگران براي نان و چايي خوردن. بودي تا دخترش را ديد گفت: ننه ات به قربان مگر خانه ي اين پدر سگ بايد چقدر كار كني كه وقت نمي كني به مستراح بروي؛ شب همه اش نجس ها را برديم و ريختيم توي رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت كه شوهرش نفهمد چه اتفاقي افتاده. بعد هم به نوكرهايش پول داد رفتند هل و ميخك خريدند ريختند توي اتاق كه شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به كنيزهايش گفت كه جايشان را در اتاق آينه بند بيندازند.
باز يك وقتي از شب آدي و بودي بيدار شدند و هر چه كردند خواب به چشمشان نرفت. اين بر و آن بر را نگاه كردند ديدند از هر طرف زن و مردهايي بهشان خيره شده اند. بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: طفلك دختر ننه مرده! نگاه كن ببين چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه شان را بزنيم بكشيم دختره نفس راحتي بكشد.
آنوقت پا شدند و هر كدام دگنكي گير آوردند و زدند هر چه آينه بود شكستند و خرد كردند. وقتي ديدند ديگر كسي نگاهشان نمي كند، بودي گفت: نگاه كن آدي! همه شان مردند. ديگر كسي نگاه نمي كند.
بعد تا صبح خوش و شيرين خوابيدند. صبح كه پا شدند آمدند نان و چايي بخورند، بودي به دخترش گفت: طفلك دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتي و ما خبر نداشتيم. شب تا صبح، مدعي كشتيم.
دختره رفت اتاق آينه را نگاه كرد ديد آدي و بودي عجب دسته گلي به آب دادند. زودي نوكرهايش را فرستاد آينه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آينه ببندند كه مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب كردند. وقت خوابيدن دختر به كنيزهايش گفت جايشان را توي اتاق قازها بيندازند.
نصف شبي قازها براي خودشان آواز مي خواندند. آدي و بودي بيدار شدند و ديگر نتوانستند بخوابند. بودي گفت، آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت ننه ات روي سنگ مرده شور خانه بيفته! طفلك دختر، يعني اينقدر كار روي سرت كوپه شده كه نمي تواني به قازها برسي و شپش سرشان را بجويي؟ ببين آدي، حيوانكي قازها چه جوري گريه مي كنند. پاشو آب داغ كنيم همه شان را بشوييم.
پا شدند توي ديگي آب داغ كردند، قازها را يكي يكي گرفتند و توي آب فرو كردند و درآوردند چيدند بيخ ديوار. آنوقت سر و صداها خوابيد و بودي گفت: مي بيني آدي. حيوانكي ها آرام گرفتند.
صبح كه آمدند نان و چايي بخورند بودي به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توي اين خراب شده چقدر بايد جان بكني كه وقت نمي كني قازهايت را بشويي تميز بكني. شب آب داغ كرديم همه شان را شستيم تا گريه شان بريد.
دختر دو دستي زد به سرش كه واي خدا مرگم بدهد. ذليل شده ها مگر نمي دانيد قاز شب آواز مي خواند؟
باز به نوكرهايش پول داد بروند قازهاي ديگري بخرند بياورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جاي آدي و بودي را در انبار نفت انداختند. نفت را پر كرده بودند توي كوزه ها و بيخ ديوار رديف كرده بودند.
بودي نگاهي به كوزه ها انداخت و گفت: آدي!
آدي گفت:‌جان آدي!
بودي گفت: طفلك دختره فهميده كه امشب مي خواهيم حمام كنيم، كوزه ها را پر آب كرده. پاشو آب گرم كنيم خودمان را بشوييم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم كردند و ريختند سرشان و همه جايشان را نفتي كردند و لحاف وتشك هايشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند كه چايي بخورند. دختر سر وصورت كثيفشان را ديد ترسيد. بودي گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهرباني. از كجا فهميدي كه وقت حمام كردن ماست كه كوزه هاي پر آب را گذاشتي توي انبار؟
دختر گفت: واي خدا مرگم بدهد! ذليل شده ها توي كوزه ها نفت بود.
بعد به نوكرهايش گفت اين ها را ببريد حمام و زود برگردانيد.
آدي و بودي وقتي از حمام برگشتند، دختر ديگر نگذاشت تو بيايند. همانجا دم در يك كوزه دوشاب و چند متر چيت و يك اسب بهشان داد و گفت: بس است ديگر. برويد خانه ي خودتان.
آدي و بودي دوشاب و چيت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خيلي سرد بود. تف توي هوا يخ مي كرد. رفتند و رفتند تا رسيدند به جايي كه زمين از زور سرما ترك خورده بود. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: طفلك زمين را مي بيني چه جوري پاشنه اش ترك شده؟ مي گويم دوشاب را بريزيم روش بلكه كمي نرم شد و خوب شد. دوشاب را ريختند توي شكاف زمين و راه افتادند. كمي كه رفتند رسيدند به بوته خاري. باد مي وزيد و بوته ي خار تكان تكان مي خورد. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: حيوانكي خار را مي بيني لخت ايستاده جلو سرما دارد مي لرزد. بهتر نيست چيت را بيندازيم روي سرش كه سرما نخورد؟
چيت را انداختند روي سر بوته ي خار و راه افتادند. رفتند رفتند و كلاغ چلاقي ديدند كه لنگان لنگان راه ميرفت. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: كلاغه را مي بيني؟ حالا بچه هايش نشسته اند توي خانه مي گويند ببيني مادرمان كجا ماند. از گرسنگي مرديم.
آدي گفت: تو مي گويي چكار كنيم؟
بودي گفت: بهتر نيست اسب را بدهيم به كلاغه كه تندتر برود؟ ما پايمان سالم است، پياده هم مي توانيم برويم.
اسب را ول كردند جلو كلاغه و راه افتادند. كمي كه راه رفتند به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كله پاچه را بخوري و توي قابلمه چيز ديگري بريزي؟
بابا درويش گفت: نه بابا. مگر من بيكار بودم كه بروم كله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درويش!
گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كيسه ي پولمان را خالي كني و جايش خرده سفال پر كني؟
بابا درويش عصباني شد و گفت: برويد گم شويد بابا. شماها عجب آدم هايي هستيد.
آدي و بودي خوشحال شدند و گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت باز ديگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درويش نروي چيت را از روي بوته ي خار برداري و اسب را از كلاغه بگيري، ها!
بابا درويش عصباني شد و فرياد زد: گورتان را گم كنيد بابا. شما خيال مي كنيد من خودم كار و كاسبي ندارم و همه اش بيكارم؟ گم شويد از جلو چشمم!
آدي و بودي راه افتادند. بابا درويش هم رفت وچيت و اسب را صاحب شد.
آدي و بودي وقتي به خانه شان رسيدند، قابلمه را درآوردند كه ناهار بخورند، ديدند بابا درويش كارش را كرده. از كله پاچه نشاني نيست. رفتند سراغ كيسه ي پول، ديدند كه به جاي پول ها تويش سفال پر كرده اند.
دو دستي زدند سرشان و نشستند روي زمين.
 

منبع: جنگ خبر

 

HOME