بوم ... بوم ... بوم
برای نشريه دانش آموزی بذر

از چند روز قبل از سیزده آبان، با مامانم صحبت می کردم و زمینه چینی می کردم بلکه راضی بشه و منو با خودش ببره راهپیمایی؛ اما اون همش می گفت خطرناکه؛ اگه اتفاقی برات بیفته به من ربطی نداره؛ برام دست و پا گیر می شی؛ تمام مدت باید حواسمون به تو باشه و ... خلاصه از این حرفایی که هر مادری برای قانع کردن بچه اش می زنه؛ اما مسأله این بود که هیچ کدوم از حرفاش برام قانع کننده نبود و از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگه می کردم بیرون و اصلاً برام مهم نبود چی می گه. فقط منتظر بودم بگه كارهای مدرسه ات را انجام بده و بریم؛ اونوقت منم باهاش می رفتم؛ البته اینو مطمئن بودم این من نبودم که دست و پاگیر می شدم بلکه مامانم بود که من می بایست مواظبش باشم.

خلاصه تمام سعی ام را کردم اما نشد که نشد. صبح بیدار شدیم. مامانم که آماده رفتن به راهپیمایی می شد منم با دلخوری می بایست آماده رفتن به مدرسه می شدم و نه راهپیمایی.
به هر حال رفتم مدرسه اما به محض وارد شدن احساس متفاوتی پیدا کردم، حس کردم جو مدرسه با روزهای دیگه فرق داره؛ بچه ها گروه گروه توی حیاط روی نیمکتها نشسته بودند و با هم حرف می زدن و پچ پچ می کردن؛ تا اینکه زنگ صف و کلاس رفتن به صدا در اومد، ما را برای مراسم صبحگاهی و سخنرانی تکراری مسئولین به حیاط و صف دعوت کردن. صحبتهای آن روز در مورد سیزده آبان و حول و حوش آن بود؛ شکلات تعارفمون کردن به تعدادی از بچه ها جایزه دادن ... یه نگاهی به صف بچه ها انداختم دیدم که همه دارن با هم حرف می زنن و اصلاً به حرفهای ناظم که داشت خودش رو بالای سن می گشت، توجهی نداشتن.
خلاصه ناظم چند تا شعار داد و صلوات فرستاد که با بی توجهی بچه ها روبرو شد و راهش رو گرفت و رفت. ماهم به صف راه افتادیم داشتیم حیاط را ترک می کرديم (دبیرستان ما سه طبقه است و کلاس ما هم طبقه سوم) که زمزمه سرود "یار دبستانی" شروع شد. ناگهان صدای همه بلند شد و تبدیل شد به فریاد، طوری که همه معلما و مسئولین آمده بودن تماشا؛ اما هیچ عکس العملی نشون ندادند. حتی بعضی ها لبخند هم می زدن. با خواندن سرود وارد کلاسها شدیم و همه بچه ها شروع کردن به دست زدن و پا کوبیدن "بوم بوم بوم ..." تمام مدرسه و در و پنجره هاش به لرزه دراومده بودن. بالاخره ناظم و مدیر اومدن و تذکراتی دادن اما می دونستن که کاری نمی تونن بکنن حتی اگه تمام ناظم ها و دبیرها هم می آمدند نمی تونستن جلوی آن جمعیت و هیجانشون رو بگیرن و ما را وادار به سکوت کنند.
احساس خیلی خوبی بهم دست داده بود فکر کردم درسته مامانم راهپیمایی نبردم اما حداقل يه کمی روی مامانم را با این کارم کم کردم و تقریبا به یه بخش کوچکی از خواسته ام رسیدم.

17 آبان
باران - 14 ساله
 

HOME