|
چیزی بگو... م.ساقی |
چیزی بگو چیزی که نه تاریک و زرد باشد، نه غبارآلود و زمستان
چیزی شبیه سیبی تازه و یا نوشابه ای خنک چیزی که از طراوت چشمه نشانی داشته باشد و باغ را بشناسد
چیزی شبیه یاس های فردا، چون بوی نان سنگک داغ چیزی که زندگی سرپایی ام را نقاشی نماید و امروزم را به "فردا" ایمیل کند
چیزی بگو چیزی برنگ روز شبیه خاطره ای نزدیک، چیزی که مرا به تمنای تو پیوند زند چیزی شبیه پُل و یا موسیقی شعور
چیزی شبیه بوسه و نوازش چیزی شبیه بوی جالیزار و یا زلالی انگور
چیزی شبیه پرواز کبوتر، رقص آهو در دشت، و یا بازیگوشی کودکان در ایوان تابستان
چیزی شبیه زیستن چیزی شبیه شعر و یا پایکوبی کولیان در دشت چیزی که اعتماد را تشویق کند و امید را وسعت بخشد چیزی که دیوار و برج و بارو نباشد نور را ستایش ، و آسمان را آبی تر کند
چیزی بگو چیزی که پنجره را بخندد و ماه را خواناتر کند چیزی شبیه مهربانی چیزی که در کوچه خلاصه نشود و خیابان شوق را عبور کند چیزی بگو!
01.11.2008
بنگر...
خوابت را بیدار کن و تبسم دستانم را بنگر بنگر چگونه آباد می شوم " سبز" و رها می گردم " سپید" بنگر چگونه در خویشم و شکفته و خوانا بنگر به دانایی گامهایم درعشق بنگر!
31.10.2008
کشتند...
کشتند کشتند دستان آفتابی و دیدگان مهتابی اش را و جویدند حنجره ی فریاد و آرزوهای جوانش را و ندانستند ندانستند که جنگل زانو نمی زند و "دریا" همیشه دریاست ندانستند ندانستند و کشتند.
02.11.2008
|