قدیمی
ترین زندانی در
زندان رشت
زني است كه
سال ١٣٦٠در
حالی كه ٢٢سالش
بود به جرم
قتل عمد
محكوم به
اعدام شد. او
می
گوید:«
١٤سال داشتم
كه من را به
مردی دادند
كه هیچ نمی
شناختمش..مرد
علیلی كه
مجبور بودم
دائم مراقبش
باشم .قلبش
ناراحت بود.
نمی توانست
راه برود. او
زن نگرفته
بود. پرستار
گرفته بود.
١٠سال با او
زندگی كردم
تا اینكه آن
اتفاق افتاد.
- او را كشتی
؟
- نه
- پس چی
شد؟
- نمی
دانم من در
زندان بودم
كه مرد.
- مگر تو به
جرم قتل
شوهرت
گرفتار نشدی
؟
- نه .من به
جرم قتل مادر
شوهرم محكوم
به
اعدام شدم، اما
من مادر
شوهرم را
نكشته بودم
- چطور؟
- كار
برادر شوهرم
بود .روزی كه
مادر شوهرم
مرد من خانه
پدرم بودم .وقتی برگشتم
رئیس
پاسگاه به
من گفت برو
دهن مادر شوهرت
را ببند. من هم
این كار را
كردم. نمی
دانستم اثر
انگشتم می
ماند و بعد
ازآن علیه من
استفاده می
كنن.
-برادر
شوهرت چرا
باید مادرش
رو می كشت ؟
-برای
اینكه من رو
دوست داشت. با
مادرش دعوا
می كرد و می گفت
من می خواستم
این دختر رو
بگیرم چرا اون
رو برای
برادرم
گرفتین !
-تو هم
برادر شوهرت
رو دوست
داشتی ؟
- (بعد
ازلحظاتی
سكوت) شوهر من
آدم
خوبی بود.
اون می دونست
كه من بی
گناهم. به
خاطر همین
هم بود كه
همان شب توی
پاسگاه به من
رضایت داد. اما
برادرها و
خواهرهای
شوهرم
رضایت
ندادند.
دادگاهی شدم
.محكوم شدم به
اعدام. دو
نفرشان درست زمانی
كه درخت
اعدام حاضر
شده بود
رضایت دادند.
به خاطر همین
حكم اعدام
اجرا نشد.
- چرا
آزاد نشدی؟
- چون
برادر و
خواهرهای
شوهرم
جمعا١٠ نفر
بودند. فقط دو
نفرشان
رضایت دادند.
هشت نفرشان
شكایت داشتند
البته بعد از
چند وقت كه مددكاری
زندان دنبال
كار رضایت
گرفتن برای من
رفت از سه نفر
رضایت گرفتن.
چند
نفرشان هم
فوت شدند
الان باید
خانواده های
آنها رضایت
بدهند . دو تا
از خواهر شوهرهایم
هم هستند كه
هنوز رضایت
ندادهاند .
یكی اش كه
هوش و حواسش
را از دست
داده و می
گویند كه
رضایتش قبول
نمی شود و آن
یكی هم كه
تهران است.
مددكارها می
گویند تحت هیچ
شرایطی حاضر
نیست رضایت
دهد.
- آن
برادر شوهرت
كه گفتی به تو
علاقه داشت رضایت
داد؟
- نه نداد
.خدا هم مقدر
كرد كه جنازه
اش هفت روز
بعد از مرگش
روی
زمین بماند.
- از كجا
می دانی ؟
- به من
گفته اند برف
كه آمده بود
انبارش خراب می
شود او هم از
حرص مال دنیا
سكته می كند ومی
میرد. بعد هم
چون راه ها
بسته بودند
بعد از هفت
روز جنازه اش
را پیدا می
كنند.
- گذشته
از جلب رضایت
از
مددكاری
شنیدم كه
بابت تمام
این سال ها یی
كه زندانی
كشیدی
اگرخانواده
ات یك وثیقه بیست
میلیونی می
گذاشتند
آزاد بودی ؟
- حالا كه
نگذاشتند!
- می دانی چرا؟
- برای
اینكه
خواهرهایم
در روستا
زندگی می كنند
و خانه هایشان
سند ندارد. می
ماند برادرم
كه او هم
تمام این سال
ها می ترسیده
پایش را جلوی
در زندان بگذارد برادرم
در این ٢٣سال
حتی نیامده
ببیند من كجا
هستم ؟
- خبرش را
داری ؟
- خبرش را
دارم . خبر
دارم كه همه
اموال
پدریمان را
بالا كشیده و
به هیچ كس هیچی
نداده و
حالا هم همه
مال و ثروتش
را بین بچه
هایش تقسیم
كرده. پدرم
١٦ هكتار
زمین داشت كه
ما بچه ها آبادش
می كردیم .
- پس پدرت چی
؟
- پدرم یك
سال قبل از
اینكه آن
اتفاق بیفتد
فوت كرده بود.
پدرم كدخدای محلمان
بود خودش یك
تنه گره از
كار همه اهل
محل باز می
كرد. اگر زنده
بود حاجی
عباس نمی
توانست چنین
«گلاز » بكند. همان
كه مادرش را
كشت و انداخت
گردن من . خدا خودش
می داند در آن
دنیا چه
بلایی سرش
بیاورد.
- توی این
سالها شاهد
آمد و رفت
خیلی ها به
زندان بودی
از میان آنها
بودند كسانی
كه
دوست تو
شده باشند و
بعد از آزادی
هم به تو سر بزنند؟
- خانواده
من كه همخون
من
هستند یاد
من نمی كنند
آن وقت از
دیگران چه انتظاری
می توانم
داشته باشم
.
حالا اینجا
روزهایت
چطور می گذرند؟
- زندان است
دیگر توقع
نداری كه
بگویم اینجا خوشم
.اینجا برای
اینكه آدم ها تنبیه
شوند و قدر
آزادیشان
را بدانند
باید به آنها
سخت بگذرد.
- اینجا با
آدم های جور و
اجوری
برخورد
داشتی این
طور نیست ؟
- سرنوشت است
دیگر ! هر چیزی
كه بر سر آدم ها
می آید
سرنوشت است.
سرنوشتم این
بوده كه
اینقدر در
زندان - بمانم
كه بشوم وكیل زندان
.همه جای
زندان را
بشناسم .
زندانی ها را بشناسم
و آب و
غذایشان را
تقسیم كنم .
سنگ صبور شان
هم می شوید؟
- در زندان
باید سنگ
صبور باشی
- منظورم این
است
كه تازه
واردها با تو
درد دل می
كنن؟
همه نه اما
خیلی ها می
گویند.
- خودت چی ؟
- خودم نه . من
خیلی اهل حرف
زدن و درد دل
كردن نیستم
.امروز هم تو
اینقدر سماجت
به خرج دادی
اینقدر حرف
زدم .
- مددكارها
هم از تو
تعریف می
كردند. می
گفتند ١٦،
١٧
سال است كه
دنبال رضایت
گرفتن از
شاكی های تو
هستند و حالا
كارت فقط گیر
یكی
از آنهاست؟
- برای آزادی
اول امیدم به
خداست و بعد
مددكارهای
زندان. آنها
واقعا خیلی
مهربانند و
فقط حرف های
آنهاست كه به
من امیدواری
می دهد.توی
این سالها
آنها بارها
از خانواده
ام دعوت
كرده اند كه
بیایند
اینجا
همینطور از
برادرم كه
البته او هیچوقت
نیامده ...
عمادالدین
باقی
|