22.05.2008-
دوم خرداد 1387، بنفشه مهاباد
دوباره با تو می گویم چرا که من و تو حکایت یک شعریم ، شعری که وصف گچ و
تخته و چهل جفت چشم سیاه است. میدانی؟ هنوز هم به انتظار ظهور لبخند
مهربانت در قاب رنگ و رو رفته کلاس درسمان ، دفتر خالی از الفبای زبان
مادری را ورق می زنم؟
می دانم آنجا که هستی چقدر سرد و تاریک است . و نوک قلمت را شکسته اند تا نوشتن از یاد ببری! چه اوهام باطلی! و چه نگرش حقیری! به همان حقارت
ماهیت و اصالتشان و به همان کوچکی دنیاهایشان. و این حقارت از آن آنان
است . ارزانیشان
باد!
مگر می شود دستهای اندیشه را گرفت و به آن دست بند زد ؟ مگر می شود
اندیشه در پشت میله سرد آهنی در حبس بماند؟!! کدام پرنده در قفس پرواز
از خاطر برده است؟!ا
می دانم در آن چاردیوارهای بلند تاریک ، پر از بوی تعفن ظلم و بیداد هنوز
هم یک معلمی. و اینبار سلول کوچک نم دارت ، کتابخانه تو شده و کلاس درست
هنوز پا برجاست.ا
کتاب می خوانی و می خوانی که در تاریخ هیچ سرزمینی در بند کردن هیچ آزاده
ای به تداوم هیچ
استبدادی نیافزوده است.ا
می دانم که دلت تنگ است . تنگ نوشتن کلمه سفید عشق بر روی تخته ی
سیاه
کلاس. تنگ شنیدن پچ پچ شیطنت ها و کر کر خندیدن آن تنبل های نیمکت آخر!ا
می دانم که حس معصومیت آنان در اینکه نمی دانند آن بیرون چه دنیای تاریکی
ست، اخم پنهانی بر دوش پیشانی بلندت گذارده است. و می دانم چشمی به ساعت
و چشمی به پنجره داری تا کوروش با دوچرخه ی تق و لقش ، هن هن کنان از سر
کار به سر نیمکت کلاس برگردد.ا
می دانم که دلت برای مادرت تنگ است و برای دیدن لیلاهایی که هنوز به آنان عاشقی.ا
برای تنفس هوای سبز کوههای کردستان زیبا. برای شنیدن صدای آبی رنگ شر شر باران!ا
آخر چرا "به نام خدای" نوشته هایم می شوی!ا
آخرچرا گمان می کنم در پشت همه دیوارهای بلندی!ا
آخر چرا به همه کلاسهای درس من پا گذاشتی تا از من آشنا ترشوی!ا
او آخرچراهمه آنقدر کوچک اند و زیر پای حقانیت تو له می شوند؟
و چرا من دلم تنگ است تنگ پژمرده گشتن آن شاخه گل رز روز معلم ات !
و چرا همه "باران" های شعر شاعران در چشمان من جمع شده تا به شنیدن نام
"فرزاد" ببارد؟
و چرا ...ا
http://www.if-id.de/New/index.php?option=com_content&task=view&id=1748&Itemid=52