گفت وگو با اتابک فتح الله زاده درباره کتاب «اجاق سرد همسايه»

اختناق دليل مهاجرت بود

ثمينا رستگاري؛ کتاب اجاق سرد همسايه، سومين کتاب از مجموعه خاطرات ايرانياني است که در پي يافتن بهشتي در فراسوي مرزهاي کشور خود پا به سرزميني گذاشتند که آرمان برابري در آن تحقق يافته بود. در آن سال هاي سرد اختناق بعد از کودتا، آنها که مي توانستند دل به گذشته دور و موهوم خود خوش کنند در خانه ماندند و براي انتقام از کودتاچيان يکسره به دنياي مدرن پشت کردند و آواي بازگشت به خويشتن را نجوا کردند؛ نجوايي که سال ها بعد به فريادي تبديل شد که ديگر نشنيده گرفتنش براي تمام دنيا ناممکن بود. اما در اين ميان ديگراني هم بودند که به جاي دل بستن به ديروز خود، به امروز همسايه دل بستند و پا به «بهشت» آن سوي ارس گذاشتند. اما در شوروي نه رفقاي کمونيست که اردوگاه هاي کار اجباري انتظارشان را مي کشيد. آنها زير شکنجه هاي رفقاي کمونيست، آرمان ها و آرزوهايشان را جاسوسي براي دولت ترجمه کردند که از وطن آواره شان ساخت تا شکنجه گرانشان ترفيع مقام بگيرند و آنها براي به دست آوردن «يک لقمه نان» مرزهاي انسانيت را تا پرتگاه «جانور شدن» طي کنند. جملات اين کتاب ساده اند و فهم شان دشوار. چگونه مي توان فهميد معناي «پدرم را بعد از 20 سال در اردوگاه هاي کار شوروي ديدم» يعني چه؟ اين رقم را چگونه مي توانيم فهم کنيم؟ اين کتاب به داستاني هولناک مي ماند که نويسنده يي با ذهني پر از کينه و حس انتقام به نوع بشر آن را نوشته است. اما با کمال تاسف شخصيت هاي اين کتاب همگي واقعي اند.

-چرا تمام ايرانياني که از سر ارادت به نظام کمونيستي پا به خاک شوروي مي گذاشتند بايد به اتهام جاسوسي سال هاي بسياري در اردوگاه ها زنداني مي شدند آيا صرف ترفيع مقاماتي که از آنها اعتراف مي گرفتند دليل منطقي به نظر مي رسد؟

ترور و سرکوب رواني و فيزيکي در طول تاريخ 70 ساله شوروي هميشه به يک شکل نبود. بايد گفت اوج سرکوب و کشتار ها در سال هاي 1936 تا 1950 در دوران زمامداري مطلق استالين بود، اما روح سرکوب هميشه به اشکال گوناگون همچون عزرائيل بالاي سر مردم قرار داشت. پس از انقلاب اکتبر تا کسب قدرت استالين، کمونيست هاي ايراني در شوروي مشکلي نداشتند. آنان در سرکوب ضدانقلاب، مخالفان، اپوزيسيون و سرنگوني حکومت هاي نوپاي قفقاز و آسياي ميانه نقش بسزايي داشتند. افزون بر آن تعدادي از کمونيست هاي ايراني توسط کمينترن به ايران فرستاده مي شدند. وقتي استالين به قدرت مطلقه رسيد، اکثريت کمونيست هاي ايراني در اردوگاه ها و زندان ها نابود شدند. در اين مقطع زماني کساني که از ايران حتي از سر ارادت به شوروي پناه مي بردند، حداقل به عنوان عبور غيرمجاز از مرز به سه سال زندان و کار در اردوگاه ها محکوم مي شدند. آنان پس از محکوميت به ايران هم برگردانده نمي شدند. افراد بسياري هم بودند که پس از شکنجه هاي وحشتناک به عنوان جاسوس به 15 ،20 يا 25 سال به کار اجباري در سيبري گسيل شدند. پس از مرگ استالين اين رفتار هاي غيرانساني فروکش کرد، اما با اين وجود، تا اواخر دوران برژنف، مجازات عبور غيرمجاز از مرز هنوز پابرجا بود.

فراموش نبايد کرد کساني که از کانال تشکيلاتي حزب توده ايران به شوروي مي رفتند، دچار اين مجازات نمي شدند. آنچه به پرسش شما برمي گردد، بايد گفت ساختار حکومت توتاليتر (تام گرا) شوروي مبتني بر ايدئولوژي و ترور و توهم توطئه استوار بود. در درون اين نظام، هر صداي ديگر تنها يک توطئه عليه نظام تلقي مي شد. بلشويک ها براي برقراري سوسياليسم من درآوردي خود، برخلاف روند طبيعي تاريخ گام برداشتند. بايد به ياد داشت آنچه مارکس از مفهوم «ديکتاتوري پرولتاريا» در نظر داشت، گرچه به طور کلي از منظر مردم سالاري و دموکراسي مدرن - که دفاع از حق اقليت جوهر آن است -ناسازگار و نادرست بود، اما بي شک با فجايع و جنايات ضدانساني که تحت لواي اين مفهوم در شوروي سابق و کشورهاي بلوک شرق انجام گرفت، يکي نيست. مارکس در مفهوم «ديکتاتوري پرولتاريا» سرکوب اقليت «ضدانقلابي» را براي دفاع از حکومت اکثريت مد نظر داشت. اما همين نظريه به عنوان ابزاري در دست اقتدارگرايان احزاب کمونيست حاکم، مبدل به شمشير خون چکان و بي رحمي شد که ميليون ها انسان دگرانديش را از دم تيغ گذراند. در نظام توتاليتر شوروي در واقع يک اقليت حاکم به ديکتاتوري عليه اکثريت جامعه يعني نه فقط بورژوازي نحيف و بي بنيه بلکه عليه طبقه متوسط، دهقانان، روشنفکران و دگرانديشان روي آورد. براي نمونه لنين کتابي نوشته بود تحت عنوان «انقلاب پرولتري و کائوتسکي مرتد». درونمايه نقد لنين در اين کتاب اين بود که چرا کارل کائوتسکي يعني يکي از انديشه پردازان و رهبران برجسته جنبش کارگري آلمان، از آموزه هاي مارکسيستي درباره «اعمال قهر انقلابي پرولتاريا» عدول و از «دموکراسي بورژوايي» پشتيباني کرده است. بنابراين آنان راهي جز سرکوب نداشتند. شايد بشريت روزي به جايي برسد که حذف مالکيت خصوصي را در صدر برنامه سياسي خود قرار دهد. اما بلشويک ها با يک سرکوب باورنکردني، اين برنامه را عملي کردند. آزادي انديشه را از انسان سلب کردند. بلشويک ها با اين کارها در مقابل اکثريت مردم قرار گرفتند. آنها حقيقت مطلق در اختيار خود مي دانستند و بر اين باور بودند که راه برقراري عدالت اجتماعي و جامعه آرماني شان با نابودي صداي مخالف و مشکوک از راه قاطعيت انقلابي هموار مي شود.

-دليل بي اعتنايي سران حزب توده به سرنوشت ايرانيان به اسارت گرفته شده در شوروي چه بود؟

سران حزب توده ايران با يک تفکر آرماني در سال هاي آخر حکومت استالين به مرور به شوروي آمدند. آنان شناخت درستي از ماهيت نظام شوروي و جنايات استاليني نداشتند. افشاگري خروشچف از جنايت هاي دوران استالين رهبري حزب توده را شگفت زده کرده بود. اما با اين همه حال سيستم فکري رهبري حزب توده سفت و سخت و ايدئولوژيک بود و نارسايي هاي جامعه شوروي اساس سيستم فکري آنان را بر هم نمي زد.

دليل بي اعتنايي رهبران حزب توده ايران به سرنوشت ايرانيان اسير را از چند زاويه مي توان نگريست؛ نخست اينکه حزب توده ايران هم مانند همه احزاب کمونيست که در آن زمان مهمان دولت شوروي بودند، فاقد استقلال بود و خيلي راحت تر بگويم در زمان استالين حتي جرات نفس کشيدن نداشت. خاطره دکتر کشاورز براي چند افسر توده يي معترض که چرا آن بخش از کميته مرکزي و شخص شما که در مسکو بوديد، در مقابل کودتاي 28 مرداد و مسائل ديگر پاسيو بوديد، بسيار گوياست. دکتر کشاورز دل به دريا مي زند و به افسران جوان مي گويد؛ در دوره استالين نفس نمي شد کشيد. ما در دوره خروشچف به همت ايرج اسکندري از حزب کمونيست شوروي تقاضا کرديم اجازه دهيد جلسات کميته مرکزي حزب توده ايران در مسکو تشکيل شود. وقتي جلسات کميته مرکزي تشکيل شد، ديديم يک مرد روس که فارسي را بسيار خوب مي دانست، در جلسات ما شرکت دارد. ماه ها طول کشيد تا اين مرد را از جلسات کميته مرکزي دکش کنيم. دکتر کشاورز ادامه مي دهد؛ «اعضاي کميته مرکزي ايران در مسکو براي اينکه بدانند در کشورمان ايران چه مي گذرد، از حزب برادر بزرگ تقاضاي روزنامه هاي ايران را کردند. سرانجام پس از دو ماه موافقت شد. وقتي روزنامه هاي ايراني در اختيار ما گذاشته شد، ما خشک مان زد. ديديم بخش هاي مهمي از روزنامه ها از وسط قيچي شده است.» دومين عامل ريشه در تفکر ايدئولوژي حزب توده ايران داشت. افزون بر آن ملاحظات، حساب گري ها، ترس و انگ «ضدشوروي» خوردن باعث مي شد يا از مساله دوري کنند يا بي تفاوت بمانند. البته بايد گفت کميته مرکزي حزب توده يک بار براي اعضاي فرقه دموکرات که در کازاخستان تبعيد بودند قدم مثبتي برداشت که من در کتاب «خانه دايي يوسف» اشاره کردم. افزون بر اينها، رهبري حزب توده لنينيست و انترناسيوناليست بود. آنها معتقد بودند قلب پرولتاري جهان که نماد صلح و سوسياليسم است، در مسکو مي تپد. وظيفه اصلي آنها نيز دفاع از اين دژ مقدس بود. اگر شوروي پيروز مي شد، پيروزي آنها نيز بود. به همين سبب اين تفکر باعث مي شد آنان قدمي برخلاف سياست هاي شوروي برندارند. اين تفکر که آبشخورش ايدئولوژي بود، پيامد هاي بسيار مخربي به بار آورد. در وهله اول استقلال انديشه و عمل حزب را از بين برد و در نهايت روس ها از اين اعتقاد کورکورانه، استفاده ابزاري کردند.

- در کتاب اجاق سرد همسايه برخي از افراد يک بار در شوروي زندگي کرده و حتي پدر يکي از آنها در آنجا زنداني شده بود چرا اين افراد پس از بازگشت به ايران دوباره اشتباهشان را تکرار کردند و پدر خود را خطاکار دانستند نه نظام کمونيستي را؟

اشاره شما به آقاي رحيم فاضل پور است. از لابه لاي گفتار ايشان مي توان فهميد که چرا او به حزب توده ايران مي پيوندد. او توضيح مي دهد شش ساله بودم که ماموران امنيتي شوروي پدرم را دستگير کردند. پس از گذشت يک ماه حکومت شوروي مادر و چهار فرزندش را روانه ايران کرد. رحيم و برادرش غفار از سر ناچاري در هشت سالگي راهي کارخانه مي شوند. او چگونگي داستان کتک خوردنش را از افسر آلماني شرح مي دهد. رحيم نقل مي کند که وقتي حزب توده شکل گرفت، از مرام کمونيستي چيزي سرم نمي شد. اگر به جاي حزب توده، هر جرياني اعم از ناسيوناليستي، فاشيستي، حتي مذهبي همين شعار هاي حزب توده را مي داد، او حتماً عضو آن جريان مي شد. شعارهاي حزب توده ايران نو بود و براي زحمتکشان جذبه داشت. با آن روزگار سياهي که او از هشت سالگي در کارخانه طي کرده بود، طبيعي بود که به حزب توده گرايش پيدا بکند. اگر غير از اين بود، جاي تعجب داشت. افزون بر اين او هنگام دستگيري پدر شش ساله بود و چنان که خود نيز تشريح مي کند، دستگيري پدر براي او رازآلود بود. در آن دوران حزب توده ايران به عنوان يک حزب نوين حرف اول را مي زد و اکثريت روشنفکران را به خود جذب کرده بود.

-آيا نااميدي شخصيت هاي اصلي کتاب از اصلاح جامعه ايران دليل اصلي مهاجرت آنها به شوروي بود؟

به طور کلي سبب اصلي مهاجرت نتيجه سرکوب و اختناق بود والا اکثريت آنان به همين سادگي وطن خود را ترک نمي کردند. تجربه نشان مي دهد تا زماني که فضاي سياسي جامعه باز باشد، افراد سياسي به مهاجرت تن نمي دهند.

- بعد از فروپاشي شوروي چگونه مي توان خواهان برقراري ديکتاتوري پرولتاريا بود؟

در غرب کسي به دنبال ديکتاتوري پرولتاريا نيست. تاريخ مصرف اين نوع تفکرات سر آمده و به تاريخ پيوسته است. مردم اروپا با هر نوع ديکتاتوري مخالف هستند و از نظر آنان دولت طبقه کارگر هيچ جايگاهي ندارد. در اروپا دولت ها مي توانند گاهي به اين طبقه و گاهي به آن طبقه گرايش و تمايلاتي داشته باشند اما رسالت دولت تمام ملي است و کسي براي ديکتاتوري پرولتاريا تره هم خرد نمي کند. به باور من برقراري ديکتاتوري در کشور ما توهم و خواب و خيالي بيش نيست. خواست اکثريت مردم ايران کاهش فاصله طبقاتي، پيکار براي رفاه عمومي، دموکراسي و هزاران مشکل نفرت انگيز است. حال چرا چنين گرايشي در جامعه ما وجود دارد. به نظرم شکاف طبقاتي و ناهنجاري هاي جامعه ايران، ناآگاهي سياسي، بسته بودن فضاي سياسي کشور، شکست اصلاح طلبان و رشد راديکاليسم زمينه ساز اين گونه نظرات افراطي مي شود.

- به نظر شما دليل سکوت اکثر روشنفکران جهان نسبت به جنايت هاي استالين چه بود؟

اين نظر شما در مورد روشنفکران جهان غرب صدق نمي کند. به عنوان نمونه آرتور کوستلر که از رهبران حزب کمونيست مجارستان و از فعالان کمينترن بود و در جريان شرکت در جنگ داخلي و ضدفاشيستي اسپانيا دستگير شده بود، از سال 1940 به انگلستان مهاجرت کرد و يک نويسنده مشهور شد. او با انتشار کتاب معروف «تاريکي در وسط روز» (1940) تحول فکري و روحي خود از کمونيسم به دموکراسي را شرح داد. وي پرخواننده ترين نويسنده دوران جنگ سرد نيز در غرب لقب يافت. او در کتاب مشهور خود علاوه بر شرح تجارب فردي خود همچون يک بلشويک قديمي به سرنوشت چند بلشويک روسي از جمله «کميساريا روباشوف» پرداخت که به عنوان عنصر «ضدانقلابي» از سوي حکومت شوروي اعدام شد. آرتور کوستلر تصفيه حساب با گذشته کمونيستي خود را در چند اثر ماندگار ديگر ادامه داد که در ميان آنها «ياگين و کميساريا» (1945) از شهرت زيادي برخوردار شد. در اواخر دهه 30 قرن 20 چشم بسياري از روشنفکران غرب به سرکوب و کشتار وحشيانه حکومت بلشويکي گشوده شد که موج تازه يي از توهم زدايي را در پي داشت. بسياري از روشنفکران و نويسندگان چپ گرا به انتقاد از سوسياليسم روسي برخاستند و اکثر آنها به مواضع دموکراتيک روي آوردند. برخي نيز مانند جرج اورول خود را سوسياليست آزاد و مستقل از کمونيسم نام نهادند. وي اعلام کرد؛ «بدترين تبليغ براي سوسياليسم رواج دگماتيسم است. اين درست همان کاري است که مسيحيان متعصب نسبت به تبليغ دين مي کنند.» همزمان در آخرين سال دهه 30 سيل اخبار و گزارشات تراژيک دائمي از سرکوب و کشتار رژيم استاليني در کشوري که «مهد آزادي و سوسياليسم» خوانده مي شد، ضربه هاي پي درپي ايدئولوژيک و رواني مهلکي بر هواداران جنبش چپ در سراسر اروپا وارد کرد. سيل توقف ناپذير تصفيه هاي استاليني که روشنفکران، نويسندگان و هنرمندان شوروي قربانيان اصلي آن بودند، حکومت سوسياليستي را در ميان روشنفکران غرب به سرابي ترسناک تبديل کرد. بسياري از متفکران و روشنفکران غرب شروع به مقايسه ميان هيتلر، موسوليني و استالين و روش هاي ديکتاتورمآبانه آنها عليه دگرانديشان کردند. به ويژه پس از امضاي قرارداد مشترک ميان استالين و آلمان نازي در پاييز سال 1939 بقاياي هرگونه خوش بيني نسبت به سوسياليسم شوروي زير سوال رفت. در غرب صدها کتاب و هزاران مقاله، سند تاريخي، و باز صدها فيلم مستند ساخته شده است. اما در ايران مساله فرق مي کند. شايد يکي از علت هاي اساسي تداوم توهمات گذشته، نفوذ ريشه دار تفکر لنينيسم در بين روشنفکران مذهبي و غيرمذهبي است. اين امر به علت عدم بازبيني تجارب دردناک نسل هاي گذشته سياسي ايران و به خصوص دربسته بودن فضاي سياسي است که مي تواند بازتوليد همان تفکرات ريشه دار اما فاجعه بار گذشته باشد.

بايد به ياد داشت که در اکثر کشورهاي غربي تحقق پارلمانتاريسم، حق راي همگاني و نظام چندحزبي که خود موضوع مهم پيکار مشترک ليبرال ها و سوسيال دموکرات ها بود، تاثير مهمي در افزايش نفوذ انديشه هاي اصلاح طلبانه در برابر انديشه هاي انقلابي در جنبش کارگري داشت. لذا جنبش هاي کارگري که حول خواست هاي مشخص رفاهي و اصلاحي در سازمان هاي وسيع سنديکايي متشکل مي شدند، به طور عمده تحت تاثير افکار و مدل سوسيال دموکراسي قرار داشتند. با اين همه بايد گفت چنين نيست که در ايران ما، عليه جنايت استالين هيچ گونه اقدامي صورت نگرفته است. خليل ملکي اولين پرچمدار اين مبارزه بود. پس از انقلاب نيز از دوران حزب توده در خارج از کشور حزب دموکراتيک مردم ايران شکل گرفت. اين جريان قبل از فروپاشي شوروي با نظريه هاي متداول در جنبش جهاني کمونيستي، از جمله انترناسيوناليسم پرولتري و لنينيسم در رساله ها و اسناد معتبر مرزبندي کرد. و به مرور به يک جريان آزاديخواه و عدالت جو، اصلاح طلب و معتقد به تغيير تحول آرام، تحول يافت. در يک کلام چکيده اين تلاش در اسناد کنگره چهارم حزب دموکراتيک مردم ايران منتشر شد.

در اين پيکار فکري بي انصافي است نقش کليدي آقاي بابک اميرخسروي را يادآوري نکرد.

وحشتکده يي که سوسياليستي اش خوانده بودند

هوشنگ ماهرويان

چهل و يکي دو سال پيش بود، سال هاي 45 يا 46. معمولاً جمعه يا اگر کوه نمي رفتيم با يکي دو تن از دوستان به وکس (انجمن فرهنگي ايران و شوروي) مي رفتيم. در آنجا هم کتابخانه يي بود و هم گهگاه سخنراني يا نمايش فيلمي. من از همان دوران تمايلي به سوسياليسم نوع روسي و طرفدارانش در ايران نداشتم. با اين همه مي رفتم. مي شد در کتابخانه کتابي از گورکي يا لنين و مارکس يافت و به امانت گرفت و خواند.

آن روز جمعه بود هوا برفي و به کوه نرفته بودم. به وکس رفته بودم و در کتابخانه آن در جست وجوي کتاب. چشمم به کتاب شعري خورد که شاعر آن لاهوتي بود. همان ابوالقاسم لاهوتي که در دهه 20 با افسران خراسان به شوروي رفته بودند. شاعر بود و سر سوزن ذوقي هم داشت. با اينکه من شيفته شعر نيمايي بودم از شعرهاي لاهوتي بدم نمي آمد. کتاب را به امانت گرفتم و آمدم خانه. کتاب چاپ شوروي بود و ظاهراً از انتشارات پروگرس. کتاب را باز کردم و چشمانم به شعري خورد در وصف استالين که با «استالين جان» شروع مي شد. براي جور شدن وزن استالين شده بود «سه تالين» و مرتباً تکرار مي شد. سه تالين جان به قربانه... نمي دانم چي. ولي از انديشه و پايداري و غيره و غيره گرفته تا سبيل و هيکل و همه چيزش را قربان رفته بود. و ناگاه واخوردم. آخر چه شده است که لاهوتي با آن سر سوزن ذوق و با آن پايداري ها اين گونه مجيزه گو و مديحه سرا شده بود؛ مديحه سرايي که دست مديحه سراهاي کلي تاريخ شعر ايراني را از پشت بسته بود. من نمي دانم آن غروري که لاهوتي را به مبارزه واداشته بود چه شده بود که بدين سان مجيزه مي گفت. اکنون خوب فهميده ام چرا؟ از جانش مي ترسيد. پس مجيزه مي گفت و قربان و صدقه مي رفت تا کشته نشود و به اردوگاه کار اجباري و سيبري نرود. پس فداي تار سبيل هاي استالين مي شد. شعر براي قد و قامت اش مي گفت و حس شرم را هم در خود کشته بود. خوب مي دانست که مارکس گفته است حس شرم حس انقلابي است. باعث تحول آدمي مي شود. وقتي انسان از کرده و گفته و نوشته خود شرمگين مي شود تحول در او آغاز مي شود. ولي لاهوتي شرم نمي کرد. چرا؟ هراس از کشته شدن. هراس از مردن در سرماي سيبري آنچنان او را مسخ کرده بود که حس شرم به سراغش هم نمي آمد. يا اينکه واقعاً او شيفته استالين شده بود و از سر شيفتگي بود که چنين مسخره قربان و صدقه جزء جزء تن و بدن و افکار و اعمال استالين مي رفت؟ اگر چنين هم باشد بايد پرسيد آخر ذهن ديالکتيکي و تفکر علمي و فلسفه علمي چه مي شود. آن شعرهاي قبل از مهاجرت که گفتم سر سوزن ذوقي هم در آنها بود را مي شد با چنين خزعبلاتي مقايسه کرد؟

توده يي ها خاک در چشمانت مي پاشيدند که نشنوي، که نبيني، که داوري نکني. شوروي مهد سوسياليسم بود. برادر بزرگ تر بود. مگر مي شد انترناسيوناليسم را زير سوال برد. بعد از استالين هم آرام آن شعرها را جمع مي کردند و نديده مي گرفتند که چرا سروده شده است. و قبادي از شوروي به خاک ايران گريخت و اعدام شد. قبادي افسر شهرباني بود و عضو حزب توده. بعد از ترور شاه که رهبران حزب دستگير شدند او طرح فرار رهبران را اجرا کرده و خود به شوروي گريخته بود. در آنجا به بهانه يي او را به سيبري برده بودند و کار اجباري. برگشته بود با بغضي در گلويش. نجميه علوي از اين بغض مي گويد. نجميه خواهر بزرگ علوي را مي گويم. اما نجميه علوي نمي گويد که چرا اين بغض را نکوشيد در غرب باز کند و به ايران آمد. آخر مي دانست که غيابي به اعدام محکوم شده است. با اعدام که بغض باز نمي شد. در خاک مي رفت و مدفون مي شد. آنچنان که شد. ولي اگر با بهانه و ترفندي به غرب مي گريخت بغض باز مي شد و دليل سرايش «سه تالين جان» لاهوتي روشن مي شد. پيشه وري هم به بهانه يي در تصادف ساختگي کشته شد. او هم مجيزه گويي در حد لاهوتي را نياموخته بود. کامبخش ها توانسته بودند و بسياري نه. از همين رو بود که تمامي اعضاي حزب کمونيست ايران و عدالتي ها که به شوروي گريخته بودند بدون استثنا کشته شدند و کسي نبود بگويد چرا؟ وقتي قبادي به ايران آمد و اعدام شد توده يي ها در ظاهر چيزي نگفتند ولي پچ پچ مي کردند يعني که خاک در چشمان مان مي ريختند تا نگوييم چرا؟ مي گفتند پدوفيل شده بود. وقتي مي پرسيدي «پدوفيل» يعني چه؟ مي گفتند در خواب گاه حرکات ناپسند داشت. وقتي مي پرسيدي يعني چه؟ مي گفتند شاهدباز شده بود و وقتي زياد اصرار تو را مي ديدند مي گفتند به بچه ها نظر داشت. در خوابگاه... آنها براي اينکه به برادر بزرگ شک نکني، به سوسياليسم کبير ترديد راه ندهي، به راحتي به قبادي برچسب «پدوفيل» مي زدند و شرم نمي کردند و همه اين کارها را براي پيروزي سوسياليسم بود که مي کردند. نمي دانم. بايد نشست و تحليل کرد شرايطي را که اين گونه پديده مسخ شدگي را توليد مي کند. به تحليل آن نشست و فريب و دروغ ادامه يافت. هيچ کس هم نپرسيد آخر چرا لاهوتي اين گونه به وصف «سه تالين» جان خود پرداخته است و چرا قبادي از مرز آمده است تا اعدام شود. پس جواناني باز شيفته مي شدند و باز مهاجرت و مهاجرت. آنها شيفته بودند؛شيفته دنياي نويي که سوسياليسم يعني وعده آن را داده بود. براي اين شيفتگي زندان مي کشيدند. شلاق مي خوردند . از مرز به آنجا مي گريختند و باز نمي گفتند چرا.اتابک فتح الله زاده هم به همان جا گريخت. آنچنان که بسياري گريختند. فرخ هم به آنجا گريخت. سلامت هم به آنجا گريخت. به سلامت گفته بودند برادران بزرگ تر فقط توده يي ها و اکثريتي ها را رفقاي کوچک تر مي دانند. تو برو و ثابت کن که ما هم در خدمت حاضريم، برو و تقاضا کن. به «کا گ ب» نزديک شو. حتي اگر مي تواني عضو شو و او هم کرد. اما بعد از چند ماه با چشماني شگفت زده شاهد صحنه هايي شد که باورکردني نبود. مردم، گروه انبوه مردم، مجسمه هاي رفيق لنين را پايين کشيدند. دشنام مي دادند به سوسياليستي که او سال ها سوسياليسم موجودش خوانده بود. در مقابل منتقدان از آن دفاع کرده بود. در زندان سال ها سينه سپر کرده بود و در ضمن ستايش از «سيراماسترا» و عمليات فيدل کاسترو و چه گوارا و جانبداري از تئوري کانون سوسياليسم موجود را هم به تبعيت از بيژن جزني تاييد کرده بود. اکنون با چشماني پرز حيرت مي ديد که انبوه مردم مجسمه رفيق کبيرش را پايين مي کشيدند.

شوروي سوسياليستي که داشت قدم به دوران کمونيسم مي گذاشت و استثمار انسان از انسان را به زباله دان تاريخ مي فرستاد، اين گونه به بنيانگذار و رهبر اکتبر اهانت مي کرد. و شگفت آنکه از دوران شکست ميرزا تا کودتاي افسران خراسان و بعد 28 مرداد و مهاجرت هاي پشت سر هم و اردوگاه سيبري و کشتار کمونيست هاي ايراني هيچ نفهميده بود. آخر روشنفکري ايراني در آن سال ها چه مي کرد؟ آيا مي توان فقط گفت توده يي ها خاک در چشمانمان مي پاشيدند و ما نمي ديديم؟ آخر اين چه روشنفکري بود؟

اتابک فتح الله زاده اما چنين نکرد. سلامت با اينکه جا خورد و بدجوري هم جا خورد، تا جايي که من مي دانم چيزي از آن مهد سوسياليسم ننوشت. به ترجمه کردن مقالاتي پرداخت و تمام. اتابک فتح الله زاده اما ول کن قضيه نبود. خانه دايي يوسف را نوشت؛ در ماگادان کسي پير نمي شود را. و اکنون کتاب اجاق سرد همسايه که همگي با همتي والا براي جست وجوي واقعياتي که توده يي ها سعي در پنهان کردنش داشتند. شگفت آور و در ضمن تحسين برانگيز است که بيايي و در اقصي نقاط ايران قربانيان اردوگاه هاي سيبري را بيابي، پاي صحبت شان بنشيني. گفته هايشان را از نوار پياده کني و دردي را که سال ها پنهان مانده بود، افشا کني. اين کوششي ستودني است و واجب. واجب، چرا که هنوز که هنوز است دلباختگان اردوگاه همه اين حرف ها را ساخته سازمان سي آي اي و اينتليجنت سرويس مي دانند و همه را کذب محض مي شمارند و باز مي گويند قبادي «پدوفيل» شده بود. پيشه وري واقعاً در رانندگي کشته شد و سلطانزاده از مزدوران تروتسکي بود که نوکر امپرياليست ها شده بود و باز خاک در چشم ها مي پاشند ولي ديگر چشم ها بازتر از آن شده است که خاکپاشي آنها اثري کند در ديدن وحشتکده يي که سوسياليستي اش خوانده بودند.

اجاق سرد لنين و استالين

هاشم بناءپور- hashembanapour@yahoo.com

«اجاق سرد همسايه» خاطرات پراکنده ايرانياني است که در آخرين دوران زمامداري استالين به شوروي کوچيدند. در اين کتاب اتابک فتح الله زاده به واقع قلم بر کاغذ گريانده است؛ «در پست مرزباني بازجويي مقدماتي شديم و سپس شب هنگام ما را به شهر مرزي ترکمنستان به نام «قه قه» بردند و در جايي همانند طويله سه چهار روز بازداشت کردند. در اين بازداشتگاه بچه ها نان سياه و بدپخت روسي را نمي توانستند بخورند و گريه سر مي دادند.کاري از دست ما برنمي آمد... سرانجام ما را به کاگ ب عشق آباد تحويل دادند. در همان ساعت اول چهار بچه را از ما جدا کردند. واي که دو خواهر معصومه و کلثوم با جدا کردن جگر پاره شان به چه حالي افتادند. آنان هر چه عجز و ناله سر دادند که بچه ها را از ما جدا نکنيد حرف شان به جايي نرسيد. آري با همين جدا کردن بود که ديگر کسي نشان و سراغي از بچه ها نيافت... وقتي خلق الله دنبال ايدئولوژي پر از تناقض و ابتري چون کمونيسم و مارکسيسم مي افتند و رهبران آنان به ضرب چوب و چماق آن ايدئولوژي را بر جامعه تحميل مي کنند، پرمسلم است که جامعه يي متناقض ظهور خواهد کرد. در جامعه مخلوق لنين و استالين بيش از اين نمي توان انتظار داشت. ديگر براي مردم مطرح نمي شود که حق با محکوم است يا دولت. افراد يا به گوشه انزوا پناه مي بردند يا خود را با انواع لطايف الحيل به قدرت حاکمه نزديک مي کردند تا لقمه ناني به دست آورند. بازداشت، زندان، ترور، تبعيد و... ديگر معناي خاصي نمي يابند. گويي حادثه يي معمولي اتفاق مي افتد که تعجبي برنمي انگيزد. در کتاب هايي که درباره دوران سياه استالين و حاکميت استالينيست ها در روسيه نگاشته شده است به سهولت اين مسائل را مي بينيم. اخيراً کتابي به نام «فرزندان استالين» در خارج از کشور به زبان انگليسي منتشر شده است که به واقع خاطرات چهار نسل از کساني است که در شوروي در دوران استالين، جنگ جهاني دوم، جنگ سرد و فروپاشي شوروي زيسته اند. در اين کتاب هم مي شود تشخيص داد که چگونه خوشبختي به يکباره براي هر خانواده و هر کشوري به سرعت تغيير مي کند و پس از مدتي آدمي چنان از خود بيگانه مي شود که بدبختي و فلاکت به يکباره چيزي طبيعي جلوه مي کند. شهروندان گمان مي کنند هر کسي بايد زنداني شود. به واقع براي کنترل هر شهروندي چهار پاسبان لازم است. پس اين گونه است که خشونت، تبعيد، ترور و... جزيي از زندگي مي شود و به قول يوري آفاناسيف واقعه به غيرواقعه تبديل مي شود. ژان دانيل حرف جالبي دارد. مي گويد در زمان استالين ما در غرب اين تصور را داشتيم که مردم استالينيسم را در امور روزانه و در تمام وقايع به اندازه کافي تحمل مي کردند. از آن رو که نياز به خبر گرفتن و کسب اطلاع را در خود نمي ديدند زيرا اجبار و استبداد و ترور را در درون زندگي خود تجربه مي کردند. آخر چگونه يک آدم گدا نياز به کسب اطلاع از اين امر دارد که گداست؟ چگونه انساني که زندگي بدي دارد براي آگاهي از آن يا تمايل به دگرگون کردن وضع خود نياز به آن دارد که از بدبختي خود مطلع شود. کتاب «اجاق سرد همسايه» تاييدي است بر اين نکته که انقلاب اکتبر، اقدامي بود بر ضد آزادي و آگاهي چرا که در اين انقلاب بسياري از مردم و نويسندگان سر به نيست شدند. 25 ميليون نفر به دستور استالين و لنين به شيوه هاي مختلف از بين رفتند. بسياري از کساني که در زير بمباران تبليغات حزب استالينيست توده، روسيه را سرزمين موعود مي دانستند بدانجا فرار کردند و در آن سرزمين يا سر به نيست شدند يا در اردوگاه هاي کار اجباري چشم به انتظار مرگ نشستند تا قفس تن را رها کنند و...

در آنجا بود که ديدند حکومت ديکتاتوري پرولتاريا تحمل هيچ گونه ابراز عقيده را ندارد. همت استالين بر اين استوار بود که همه مخالفان را به نوعي سر به نيست کنند. استالين جامعه را به کارخانه يي تبديل کرده بود که به قول ولز در آن فقط کارگران بي اراده بر مبناي قوانين مکانيکي ديکتاتور در حرکت بودند و حتي جرات اندک اعتراضي نداشتند و چنان سرکوب شده بودند که اين مسائل را عادي مي پنداشتند. در همين جهت، راسل معتقد بود بلشويسم را در خارج از شوروي بيشتر تحسين مي کردند تا در داخل. در داخل اين رژيم به مثابه حکومتي جبار تحقير مي شد و در بيرون از روسيه، به آن همچون وسيله رهايي مي نگريستند. بي سبب نبود که ماکسيم گورکي تاکيد مي کرد لنين و تروتسکي با زهر فسادآلود قدرت مسموم شده اند و اين حقيقت از رفتار شرم آورشان نسبت به آزادي بيان، آزادي فردي و همه آن حقوقي که براي پيروزي در راه آن مبارزه شده، مشهود است. لنين و استالين در راه خود هر نوع جنايتي را مجاز مي دانستند. با مطالعه «اجاق سرد همسايه» باز حرف هاي راسل و ماکسيم گورکي در ذهن مان تداعي مي شود. آنچه براي من جالب است اين است که هنوز هم طرفداران حزب استالينيست توده از کنار خاطرات کساني که قرباني ديکتاتوري استالينيستي شده اند، بي اعتنا مي گذرند. در همه جا حکومت ديکتاتور استالين را معجزه تلقي مي کنند. حرف هاي متعصبانه بسياري در دفاع از ديکتاتور مي زنند. في المثل يکي از اعضاي حزب بله قربان گوي توده در نمايشگاه بين المللي کتاب گفته بود در دوران سوسياليستي، مافيايي در کار نبود، مساله بيکاري و مشکل مسکن حل شده بود و گرسنه يي در شوروي يافت نمي شد.

اگرچه مافيا بودن در دولت پرولتاريا در کلام ايشان انکار شده بود، بنده خدايي مي گفت به آن آقا بايد حق داد در شوروي حداقل مشکل مسکن را استالين و رفقاي او حل کرده بودند چرا که در کشوري به آن وسعت که در آن فقط 25 ميليون نفر را نابود مي کنند، معلوم است که خيلي از خانه ها و آپارتمان ها بي صاحب مي ماند و مشکل مسکن حل مي شود. وقتي خودفريبي هاي حضرات را مي بينيم واقعاً نمي دانيم که آنان در کدام دنيا زندگي مي کنند. جالب اينجاست که خود رهبران بلشويک همه کساني که به استبداد خودسرانه شان روي موافق نشان نمي دادند، به گرسنگي تهديد مي کردند و... من نمي دانم اين ته مانده هاي مسووليت ناشناس و کوردلان متعصب حزب توده چگونه از حکومتي دفاع مي کنند که جز هرج و مرج و ويراني و نابودي انسان ها نتيجه ديگري به بار نياورده است همچنان که جنايت براي مردم عادي شده بود. بسيار مشهور است که کلمه تيرباران براي لنين و استالين مفهوم و اهميت اش را از دست داده بود. گويي درباره نابودي مگس ها بحث مي کردند و اين تناقض در خود لنين به طرز عجيبي نمودار بود. مي گويند لنين شخصاً چنان از مرگ در هراس بود که اجازه نمي داد گل در اتاقش بگذارند چون پژمرده مي شد. اما آدمکشي بدان صورت انتزاعي- و در آن فاصله دور- او را شادمان مي کرد. ترور فردي چندان توجهش را جلب نمي کرد. فقط اگر ترور به طور وسيع صورت مي گرفت او را هيجان زده مي ساخت. شدت مجازات ها، شتابزدگي و وحشيگري او را مشعوف مي کرد. از سوي ديگر پليس مخفي استالين در توجيه راهکارهاي ديکتاتوري خودشان علناً مي گفتند ما با اشخاص به صورت فردي مبارزه نمي کنيم. ما درصدد نابود کردن بورژوا به صورت طبقه هستيم. در تحقيقات و جست وجوهاي خود دنبال اسناد و مدارکي نيستيم تا بدانيم که محکوم در اعمال و گفتار بر ضد دولت شوروي اقدام کرده است يا نه. اولين سوالي که بايد مطرح کني اين است؛ او به چه طبقه يي تعلق دارد. اصل و نسبش چيست، چه سواد و چه حرفه يي دارد. از اين پرسش ها است که بايد سرنوشت محکوم معلوم شود. منظور و اهميت «جوهر ترور سرخ» در اين نهفته است. از سوي ديگر و به قول قديمي ها در تاييد فرمايشات پليس مخفي، لنين مي گويد؛ دولت در مبارزه طبقاتي ابزار پرولتارياست نوعي چماق است و نه چيزي ديگر.

با بررسي عملکرد لنين و استالين که آبشخور هر دو مارکسيسم بوده است مي توان نتيجه گرفت که مارکسيسم فاشيسم بالقوه است. براي اينکه منظور خود را بهتر برسانم ترجيح مي دهم گوشه يي از واکنش لنين و سخنان وي در باب «نظامي کردن کار» را در اينجا بياورم.

آدم هاي مال اندوز، آدم هاي پست و رذل و تعداد کمي از کارگراني که از کار شانه خالي مي کنند غبه جاي نشستنف در يک جا بايد آنها را واداشت تا مستراح ها را پاک کنند. در جاي ديگر پس از گذراندن دوره زندان بايد به آنها کارت زرد داد، از همان نوع کارت هايي که به فواحش مي دهند... از ميان گروه ديگر از هر 10 نفر يکي را به گناه سستي و بيگارگي بايد درجا تيرباران کرد... هر چه اين شيوه ها و ابتکارها متنوع تر، بهتر، زيرا فقط عمل است که بهترين نتيجه را مي دهد.

در اينجا فکر مي کنم براي رفقا، خاصه اعضاي حزب استالين گراي توده بايد تبريک گفت و اين شعر مولانا را براي آنان خواند؛

مهر ابله مهر خرس آمد يقين

مهر او کين است و کين اوست مهر

منابع؛-------------------------------

1- مارکس و سايه هايش، مصطفي رحيمي

2- زندگي و مرگ لنين، رابرت پاين، ترجمه عبدالرحمن صدريه

3- پروسترويکا و نتايج آن، مصطفي رحيمي

4- مثنوي معنوي

5- جريان هاي اصلي در مارکسيسم، لشک کولاکوفسکي، ترجمه عباس ميلاني

گواهي چشم و گوش

ترانه مسکوب

«... باز براي هزارمين بار، هشدار و نداي مادر، هنگام عبور از ايران به شوروي مرا به خود آورد؛ «بياييد از همين جا برگرديم. با دستان خود اجاق کم سوي خود را خاموش نکنيد. اجاق سرد شوروي سال هاست که به خاکستر تبديل شده است...» مادر هرگز به مهاجرت راضي نبود. اما عاقبت از سر عواطف مادري با دلي پردرد، به دنبال راه جهنمي که پسرانش انتخاب کرده بودند همراه آنان شد. او به يقين مي دانست چه سرنوشت تلخي در انتظار او و ماست.» «اجاق سرد همسايه» خاطراتي است دهشتناک و گزارشي دردناک از سرنوشت انسان هايي که به دنبال روياها و آرمان هاي خود به راه افتادند و نه تنها آزادي و آرمان که زندگي شان را نيز يکسر باختند. اين کتاب گزارش وار زندگينامه يي است کوتاه که راويان پير امروز آن جوانان ديروزند؛ نسلي که از ستمشاهي به تنگ آمده بود و به دنبال رهايي خود و ديگران از يوغ بندگي بود و با همين باور به مهاجرت دست زد و به کشوري رفت که بنا بر باور خود مهد عدالت اجتماعي و آزادي از اسارت بود و ثمره اين مهاجرت چيزي نبود جز ذلت و زندان و رنج و اسارت. حکايت تلخ و رنجبار درد و عذاب و مرگ انسان ها حکايتي است کهنه به قدمت تاريخ بشر که شايد تکراري باشد اما هميشه نيز تکان دهنده است و هول انگيز و همواره همگان را برمي آشوبد، جز آنان که دست در دست ستم پيشگان دارند و براي رسيدن به اميال و خواسته هاي خود و هم پيمانان شان هر کاري را مجاز و ممکن مي دانند. روايت اسارت و شکنجه از دوران برده داري روم باستان تا تعقيب و آزار و لينچ سياهپوستان و رنگين پوستان در امريکا، از هيتلر و وحشيگري فاشيست ها تا آنچه امروز در سرزمين هاي اشغالي فلسطين مي گذرد، از هجوم و چپاول مغولان تا روايت هاي هولناک از اردوگاه هاي سيبري چه در زمان تزارهاي روس و چه در دوران حکومت شوراها و به ويژه استالين، تاثر همگان را برمي انگيزد و از عطش سيري ناپذير اين حاکمان قدرت بهتي جانفرسا به سراغ مان مي آيد. در کتاب «اجاق سرد همسايه» گذشته از همه مصائبي که در زندگي دوباره روايت شده اين زندانيان مي يابيم، تحقير آنهاست و فرديت شان به هر شکل ممکن. ژان لافيت مي گويد؛ «به هيچ روي عادلانه نيست که آدم ها را در بدترين و غيرانساني ترين شرايط قرار دهيم و آنگاه در موردشان داوري کنيم.»

«... وقتي قطار به جلفا رسيد مردم انبوهي از قطار پياده شدند. فرداي آن روز دوباره ما را سوار قطار کردند و ما را پس از سه ساعت در روستايي پياده کردند. در اين روستا کلم زيادي کاشته شده بود. ما نه لباس داشتيم و نه سرپناهي. گرسنگي هم دمار از روزگار ما درآورده بود. ما فقط با لباس و کفش و چادر خود به شوروي آمده بوديم و هيچ گونه امکانات ديگري نداشتيم. نان و غذايي در اختيار ما نبود. ما براي رفع گرسنگي ريشه هاي کلم را از مزرعه ها درمي آورديم و مي خورديم. وقتي هوا سرد و زمين يخ زده شد کار ما بسيار سخت شد و ديگر امکان درآوردن کلم براي ما عذاب اليم بود. خوشبختانه من آهن پاره يي پيدا کردم که با آن ريشه کلم را راحت تر از زمين در مي آوردم. از قضا يک بار بر سر اين آهن پاره با دختر خاله ام دعوا کردم. ما به نوبت با آن آهن پاره از زمين يخ زده ريشه کلم در مي آورديم و بدين نحو روزگار سياه مان را مي گذرانديم. ريشه يخ زده کلم ما را سير نمي کرد. حبيب برادر کوچک شوهرم از گرسنگي گريه مي کرد...»1 آنچه در نظر من اين خاطرات را تکان دهنده تر مي کند، گرفتن شأن و انسانيت آنهاست تا حدي که تمام نيازشان ناني و آبي باشد. حذف آزادي و انديشه فردي، با ظاهري خيرخواهانه و دموکراتيک، هدف و سرلوحه اين ستم پيشگان است. زنده ياد محمد مختاري در کتاب «انسان در شعر معاصر» به نکته يي اشاره مي کند که بسيار درخور توجه است. او مي گويد؛ « حذف خيرخواهانه آزادي هاي فردي به هر حال نشاني از روحيه استبداد و انحصار حقيقت براي خود نيز در خود نهفته داشته است.» و آشکارا آنچه از نظام هاي سلطه گر گفته مي شود که يکي از آنها قطعاً دولت استالين است، نبود و انکار هويت انساني و جامعه مدني است و در حقيقت استيلاي يک نوع «استبداد ذهن» که کاملاً خودمدار است و همه چيز را در دايره يي بسته مي خواهد چون به صراحت مي توان گفت تنها راه حياتش همين است. کساني که گرفتار «استبداد ذهن» هستند از هر نوع گفتمان کراهت دارند و جامعه بسته جامعه آرماني آنان است و با اين وجود خود را زير انقلابي ترين شعارها پنهان مي کنند و همين را دستمايه فريب مردم يا به تعبير خود «خلق» قرار مي دهند. و متاسفانه برعکس آنچه گمان عموم است اين استبداد ذهن تنها شامل افراد عادي يا به تعبيري عوام و بي سوادان نمي شود، بلکه روشنفکران چنين جوامعي را نيز در بر مي گيرد که مي توان گفت چنين استبدادي نزد روشنفکران يا به اصطلاح فرهيختگان وحشتناک تر است چرا که روشنفکران استبداد ذهني خود را در چنان لفاف زيبايي از عبارات و لفاظي ها مي پوشانند يا به اصطلاح «کادوپيچ» مي کنند که ديدن آن استبداد مخوف نهفته براي همگان مقدور نيست «چرا که ساخت استبدادي ذهن مشخصه زندگي کساني است که در برابر قدرت و بالادست زبونند و نسبت به زيردست مستبد و خودسر و خودراي.»2 و قدرت تنها قدرت مطلقه دولت ها نيست بلکه تمام کساني را شامل مي شود که مي توانند با شيوه ها و ترفندهايي بسيار ظريف عنان قدرت را به دست بگيرند و ديگران را تحت سيطره خود درآورند. «استبداد خصلت رابطه بالايي ها و پاييني ها است. رابطه بالا ك پايين نه تنها در جامعه و نظام مناسبات، بلکه در اساس ارزش ها و طرح ذهني افراد نيز برقرار است. ذهن افراد با گونه يي «استبداد» پرورده مي شود که گويي جز آن وجه ديگري متصور نيست. به ويژه اينکه استبداد همواره با «حق» جا به جا و جايگزين مي شود. پس هر کس درون خود شباني است که به خود حق مي دهد چوبدستي را بر سر رمه اش فرود آورد.»3

در خاطراتي که در کتاب «اجاق سرد همسايه» مي خوانيم مصيبت فاجعه بسيار فراتر از رنج و آزاري است که در زندان و اسارت و تبعيد متحمل مي شوند (که در جاي خود فاجعه است) بلکه اين هويت انساني آنها، روابط عاطفي و خانوادگي و فردي شان است که زير پا له مي شود. «... در پست مرزباني بازجويي مقدماتي شديم و سپس شب هنگام ما را به شهر مرزي ترکمنستان به نام «قه قه» بردند و در جايي همانند طويله سه چهار روز بازداشت کردند. در اين بازداشتگاه بچه ها نان سياه و بدپخت روسي را نمي توانستند بخورند و گريه سرمي دادند کاري از دست ما بر نمي آمد. رختخوابي در کار نبود. در همان روز اول با ديدن بازداشتگاه و غذا و برخورد ماموران، همگي به جز مادر شوکه شده بوديم... سرانجام ما را به کاگ ب عشق آباد تحويل دادند. در همان ساعت اول چهار بچه را از ما جدا کردند. واي که دو خواهر معصومه و کلثوم با جدا کردن جگرپاره شان به چه حالي افتادند. آري با همين جدا کردن بود که ديگر کسي نشان و سراغي از بچه ها نيافت.»4 آنها از اين پس فقط هوايي دارند براي نفس کشيدن و نان و آبي در حد زنده ماندن آن هم در نظامي که مدعي ساخت «نظمي نوين» براي انسان هاست و خيرخواهانه به حذف انسان ها و ابتدايي ترين حقوق فردي شان روي مي آورد تا جامعه يي «آرماني» بسازد. اما چگونه مي توان جامعه يي آرماني ساخت وقتي انديشيدن، اين وجه تمايز اصلي و اوليه بين انسان و حيوان، را از او بگيريم و بخواهيم نه تنها جسمش اسير و دربند باشد بلکه ذهنش نيز شست وشو داده شود و اسير انديشه هاي سلطه جوي ما باقي بماند. آن گاه نه به جامعه يي آرماني که به جامعه يي «برده وار» مي رسيم که در نهايت خواست دولت هاي سلطه گر است.

پي نوشت ها؛--------------------------

1- « آن سوي آستارا » / اجاق سرد همسايه

2- نقل از «انسان در شعر معاصر» نوشته محمد مختاري، چاپ انتشارات توس

3- همانجا

4-«اجاق سرد همسايه»/ خاطرات اتابک فتح الله زاده

 

گفتاري در مورد مهاجرت فداييان اکثريت به شوروي

خانه دايي يوسف*

البرز خردمند

ادبيات سياسي ايران در يک دهه اخير با انتشار ده ها روايت، اتوبيوگرافي و نگاه از درون به رفتار و ذهنيت نحله هاي گوناگون سياسي تحول بزرگي يافته است. در اين تحول، نويسندگاني که اغلب خود پيشينه فعاليت سياسي داشته يا دارند به بازنگري و بازگويي تجربه سياسي گذشته پرداخته اند. کساني همچون آرامش دوستدار، مهندس بازرگان، بابک اميرخسروي، ايرج اسکندري، مهدي خانبابا تهراني، بزرگ علوي، حميد احمدي، ارتشبد فردوست، آيت الله منتظري، شيوا فرهمند، ابراهيم نبوي و ديگران به ظهور و گسترش چنين شاخه يي در ادبيات سياسي ايران ياري رسانده اند. در اين آثار رفتار بازيگران سياسي از درون زير ذره بين انتقادي قرار مي گيرد. گرچه در برخي از اين آثار روايتگران در چهره يک قهرمان همه چيزدان يا «معصوم» ظاهر شده و با بي رحمي تمام همراهان سابق خود را مورد محاکمه قرار داده اند اما به هر حال اغلب اين آثار خواندني اند. گسترش چنين آثاري در دهه گذشته نشانگر تحول فکري بازيگران سياسي و شروع فصل تازه يي در سياست فرهنگ ايران است. اين تحول سياسي فرهنگي، نياز به بازبيني ذهنيت و رفتار بازيگران سياسي در جريان انقلاب ايران و حوادث پس از آن را باز مي تاباند و گوياي چشم گشودن به خطاهاي يک دوران مهم در سياست ايران است. گرچه برخي از اين آثار مرزهاي تجربه شخصي، احساسات و يافته هاي نويسندگان با تحليل عقلايي و مستند داده ها مخدوش شده است، اما به هر حال هر يک از اين آثار کوشش مهمي در نقد و از آسمان به زمين آوردن اسطوره هايي است که زماني «مقدس» و خطاناپذير جلوه گر مي شدند. يکي ديگر از دستاوردهاي اين اسطوره زدايي بازسازي اعتماد سياسي است.

اين تابوشکني ها تا اين اواخر به خانه «پرافتخار فدايي» راه نگشوده بود. با انتشار کتاب «خانه دايي يوسف» چهره دروني جنبش فدايي نيز تقدس زدايي شده و از ديد يک بازيگر سابق آن بازنمايي مي شود. از خواندن کتاب «خانه دايي يوسف» مي توان دريافت که نويسنده آن يک فدايي خلق اکثريت سابق است که در دوران مهاجرت شوروي اين سازمان را موضوع کتاب خود قرار داده است. مي توان گفت در نوع خود اولين نوشته انتقادي جدي است زيرا برخلاف توده يي ها، مجاهدين، سلطنت طلب ها و ديگران در اين ميان فداييان خلق بازنگري انتقادي کارنامه گذشته- نه به سياق فرمول هاي چندخطي اسناد حزبي بلکه به شکل باز و زنده و از درون جوشش زندگي، سنتي نداشته است. از اين رو شايد انتشار «خانه دايي يوسف» محرکي براي شروع بحث هاي عميق تري در ميان فداييان کنوني و سابق نيز باشد.

نويسنده در مقدمه کتاب يادآور مي شود «صاف و ساده به تجربه شخصي»اش رجوع کرده و يافته هاي فردي خود را از دوران مهاجرت شوروي نقل کرده است. کتاب، داده هاي بسياري درباره افکار و رفتار فداييان خلق از رهبران گرفته تا اعضا پيش مي کشد. نويسنده فارغ از هرگونه توجيه و پرده پوشي خواننده را با زواياي تفکر و روابط دروني و بيروني يک گروه فدايي انقلابي در دوران مورد بحث آشنا مي کند. او در اين کتاب به گونه يي بي غل و غش و بدون بازي با کلمات از ته دل سخن مي گويد و سفر پررنج انقلابيون فدايي را از ديد تجربه فردي خود به تصوير مي کشد. فدايياني که پس از گريز از ايران در سال 1362 به شوروي سابق پناه برده و اکثر آنان تا آستانه فروريزي سوسياليسم واقعاً موجود در اين کشور زيسته اند، موضوع عمده کتاب اند. انقلابيون جوان و پاک باخته، اما بي تجربه و چشم و گوش بسته و کم بضاعت فکري که در خيال خود افتخار زندگي در پناه «آخرين مرحله رشد دوران سوسياليسم» و تدارک پي ريزي جامعه ايده آل کمونيستي در روي کره زمين را نصيب خود ساخته بودند، در کتاب از زواياي گوناگون، در مواردي با بي رحمي و گاهي با طنز و خوشمزگي مورد نقد نويسنده قرار گرفته اند.

نويسنده توضيح مي دهد «دايي يوسف» در واقع نام مستعار کشورش شوروي و رهبرش استالين است که توده يي ها و فرقه هاي قديمي، آن را نه تنها پناهگاه امن خود پس از شکست آشوب آذربايجان بلکه شفابخش دردهاي همه مردم دنيا مي پنداشتند. راوي کتاب نشان مي دهد همان تصور وارونه از شوروي و همان سرنوشت تراژيک، اما با تفاوت هايي نصيب فداييان خلق نيز در دوران زندگي شان در شوروي سابق شده است. «خانه دايي يوسف» از يک سو روابط دروني فداييان خلق و از سوي ديگر برخورد آنها با نظام شوروي را گام به گام ترسيم مي کند. آزمايش سخت برخورد باورهاي خدشه ناپذير مارکسيستي ك لنينيستي فداييان با واقعيات تکان دهنده شوروي سابق، به خصوص براي خواننده يي که از زندگي مهاجران ايراني در شوروي سابق تصوري ندارد يک کتاب خواندني است. اما جدال ميان واقعيات شوروي سابق و ذهنيت ساده لوحانه فداييان خلق نه تنها از منظر ايدئولوژيک و سياسي بلکه از منظر انساني و رواني نيز يک تراژدي به تمام معناست که گاهي خواننده را ميان احساس درد و خنده حيران و بلاتکليف مي گذارد. يک امتياز نويسنده ذهن فعال و حساس وي و نيز احساس مسووليت ملي و همچنين ثبت حوادث و رويدادهاي 17 سال پيش است.

اتابک فتح الله زاده فدايي خلقي که طبق نوشته خود در مبارزه چريکي قبل از انقلاب در خانه هاي تيمي مي زيسته و سپس در کوران حوادث پس از انقلاب بارها تا آستانه مرگ پيش رفته و ايماني مطلق به راه و سازمان خود داشته است، در اين کتاب در واقع چشم گشودن دوباره خود را نقل مي کند، مي نويسد؛ «ما از ايران با اين آرزو به شوروي پناه آورده بوديم که شايد زخم هاي سياسي خود را بهبود بخشيم، اما زخم ما رفته رفته عميق تر شد.» نويسنده در صفحه 113 کتاب با اشاره به اعتقاد کيانوري که شکست شوروي را موقتي و گذرا مي دانسته از وي مي پرسد؛ «کسي از کيانوري نپرسيد آخر اين چه نظامي بود که با 20 ميليون نفر عضو حزب کمونيست و يکصد ميليون عضو اتحاديه کارگري در يک چشم به هم زدن مثل حباب صابون ترکيد و از هم پاشيد؟»

يک بخش کتاب مربوط به بازگويي ناگفته هاي بسياري درباره رابطه سازمان اکثريت با کاگ ب است. مي نويسد؛ «نه تنها رهبران سازمان اکثريت بلکه رهبران حزب توده هم از آغاز قرباني ايدئولوژي خود شدند و مورد سوءاستفاده قرار گرفتند. گرچه شرايط زماني مهاجرت حزب توده با شرايط زماني سازمان اکثريت متفاوت بود اما مي توان نقاط اساسي مشترک در نحوه برخورد سازمان اکثريت و حزب توده ايران با قبله گاهشان را تشخيص داد. سازمان خميرمايه بهتري از حزب توده نداشت. گردن کلفت تر از حزب توده و سازمان هم اگر به چنگ لنينيسم و انترناسيوناليسم شوروي مي افتاد، نمي توانست گريبان خود را از دست روابط ناسالم آن رهايي بخشد.» نويسنده در صفحه 125 در اين زمينه يادآور مي شود؛ «سوءاستفاده کاگ ب از اعضاي سازمان غيرانساني بود. دستگاه امنيتي شوروي در مرحله اول از اعتماد و اعتقاد اعضاي سازمان و حزب حداکثر سوءاستفاده را مي کرد و به مرور به سبب وضعيت سخت معيشتي از شيوه هاي تطميع، تهديد و به خصوص ارضاي مالي و جنسي که الحق در اين مورد استاد بود براي خبرگيري و جاسوسي عليه مهاجران قديمي، دانشجويان خارجي ساکن شوروي و حتي تشکيلات و دوستان خود و نفوذ در سازمان هاي سياسي ديگر در رابطه با ايران و اروپا و ترکيه استفاده مي کرد. هرگز چنين نبود که کاگ ب تمام کارها را فقط از يک نفر بخواهد. هر فرد هر چقدر لايق بود نمي توانست مرکز ثقل کار کاگ ب باشد و همه کارها از کانال او بگذرد. به همين دليل کانال هاي مختلفي وجود داشته است.»

نويسنده زندگي داخلي سازمان، روابط ميان رهبري و اعضا و نيز جناح بندي هاي دروني آن را در بخش هاي مختلف کتاب بازبيني مي کند. درباره جناح بندي ها در صفحه 152 مي نويسد؛ «در سال هاي اوليه مهاجرت جناح چپ و راست سازمان هنوز شکل نگرفته بود. حتي بعدها هم جناح چپ با منتقدان سازمان در هر سطحي بودند خشن تر و تحقيرآميزتر از رهبران جناح راست بود. وي در صفحه بعد چنين ادامه مي دهد؛ «در پلنوم اول سازمان دو مقام شوروي يکي از مسکو به نام بارانف مسوول شعبه بين المللي حزب کمونيست شوروي و ديگري از ازبکستان به نام ارگاشف از مسوولان نخست وزيري نيز حضور داشتند و شاهد جدل دو جناح سازمان در رابطه با دو مساله (يعني خط مشي گذشته و نفي وحدت با حزب توده ايران) بودند. بارانف در يکي از تنفس ها به طور کلي جناح چپ سازمان را تهديد مي کند.»

بخشي از کتاب نيز به زندگي و سرنوشت نسل هاي قديمي ايراني در شوروي سابق اختصاص يافته است. سرنوشت کساني مانند ميرزا آقا، غلام، اسماعيل، عطاءالله صفوي و ديگران که اکثراً از قربانيان دوران استاليني اند به شکل گفت وگو، نامه و نقل قول به طور دردناکي تصوير مي شود. نويسنده توضيح مي دهد رفتار فداييان خلق در دو سال اول با اين ايرانيان قديمي ستيزه جويانه بود. مسوولان سازمان با عينک کمونيستي و انقلابي خود اين ايرانيان کهنسال و دردمند و از همه سو رانده و مطرود را «وازده» و «ضدشوروي» مي شمردند. زندگي و سرنوشت اين پيرمردان زجرديده ايراني از بخش هاي تراژيک کتاب است. خاطرات وحشتناک اين پيرمردان دل شکسته و هميشه چشم به راه گاهي مو بر اندام خواننده سيخ مي کند. کتاب نشان مي دهد اين پيرمردان پس از تجارب هولناک خود در نظام شوروي اين را اصلاً نمي توانستند درک کنند که اين جوان هاي ايراني تازه از راه رسيده که آنها اين همه عزيزشان مي دارند چگونه ممکن است بعد از نيم قرن دوباره همان راهي را برگزينند که به عقيده آنها راه جهنم بود. پيرمرداني که طبق تصوير کتاب با گوشت و پوست و همه وجود خود و در اثر تازيانه هاي عبرت تاريخ به اين باور رسيده بودند که ايران چند سر و گردن از شوروي از هر نظر بالاتر است. وقتي مي کوشيدند اين فداييان خلق دوآتشه را پند و اندرز دهند، بلافاصله به انفعال و پاسيفيسم متهم مي شدند.

کتاب «خانه دايي يوسف» در مجموع به فهم فرهنگ سياسي و روابط دروني سازمان اکثريت در آن دوران و نيز سرنوشت تراژيک ايرانيان قديمي در شوروي و همچنين ماهيت و کارکرد نظام شوروي سابق کمک مي کند.

اما از برخي نواقص کتاب نمي توان چشم پوشيد. «خانه دايي يوسف» يک کتاب تحليلي يا تاريخي نيست و نبايد آن را با چنين ديدي خواند. تجربه فردي يک بازيگر سياسي مربوط به يک دوران به پايان رسيده است. نويسنده در مواردي روايت مستقيم به کار مي برد؛ در مواردي سوم شخص است و در مواردي داده هايي را به کار مي برد که خود منبع ثانويه آن است. به عبارت ديگر از شرح تجربه فردي خود که در مقدمه کتاب قول آن را به خواننده داده است، فراتر مي رود و تجربه ديگران که شهرتي در تاييد يا تکذيب آنها در دست نيست را نيز به کار مي گيرد. از لحاظ سبک و انتخاب واژگان و کاربرد داده ها دقت لازم در کتاب ديده نمي شود. ساختار کتاب آشفته و نامنظم است و تابع زمان يا منطق خاصي نيست. شروع، ادامه و پايان آن بر روش معيني استوار نيست. شايد در چنين انتقال تجربه يي بهتر باشد نويسنده خود را به جاي پژوهشگر يا مورخ نگذارد و تنها به ذکر تجارب خود اکتفا کند و تحليل، موشکافي و داوري را برعهده افراد متخصص يا خوانندگان و علاقه مندان بگذارد. عوامل گوناگوني که سايه روشن هاي حيات يک حرکت سياسي پرفراز و فرود را تشکيل مي دهد در مواردي در انتخاب بازيگران سياسي نيست و به عوامل خارج از اراده آنها بستگي دارد. در مواردي ايدئولوژي انتخاب شده نقش جدي بازي مي کند و در مواردي نهادهاي سياسي عملاً موجود و سرانجام در مواردي بازيگرانند که با ذهنيت و رفتار و تصميم هاي خود يک حرکت سياسي را شکل مي دهند. تفکيک اين حوزه ها البته نيازمند يک کار پرحوصله تحقيقي است. نويسنده مي توانست بدون دخالت دادن احساسات، داوري را برعهده خواننده بگذارد که در مواردي مي تواند با نتايج نويسنده هم يکسان نباشد.

کتاب «خانه دايي يوسف» با همه نقاط ضعف و قوت خود مي تواند حلقه يي از يک کار بزرگ تر پژوهشي براي قابل درک کردن دوران به پايان رسيده مهاجرت شوروي يا برشي از زندگي فداييان خلق در يک دوران سپري شده تلقي شود. بايد تاکيد کرد کتاب فتح الله زاده هدف خود را کل فعاليت و سير و سرگذشت فداييان خلق قرار نداده است، بلکه تنها محدود به بازگويي تجربه مهاجرت به شوروي است. مطلوب آن است که بازيگران ديگر اين دوران نيز داده ها و ارزيابي هاي خود درباره زندگي و خطاهاي فداييان خلق را در دسترس همه علاقه مندان قرار دهند تا نسل آينده ساز ايران از تجارب سهمگين و بي نهايت پرهزينه آنان براي ساختن جامعه يي بهتر، بهره مند شود. ترديدي نيست که چنين بازنگري ريشه يي براي آرمانخواهاني که همه هستي خود را در راه پيکار سياسي قرباني کرده اند و با همه خطاهاي سياسي و حتي استراتژيک در زندگي يک جريان سياسي امري طبيعي و جبران ناپذير است اما بر بحران اعتماد تنها با برنامه و روش سياسي تازه نمي توان چيره شد. درست به همين دليل است که سلطنت طلبان، مجاهدين خلق و چپ هاي افراطي صرف نظر از شعارها و گفتارهايشان، قادر به بازتوليد اعتماد سياسي جز در ميان معدود افراد، گروه و قبيله خود نيستند. اما فداييان خلق يا دست کم بسياري از آنان، گرچه نه به شکل منظم و پايه يي اما در عمل و تجربه به نقد نانوشته زندگي خود پرداخته اند. از اين رو انتشار کتاب «دايي يوسف» مي تواند زمينه و بهانه يي براي شروع تحليل انتقادي و نيروبخش يک دوران به پايان رسيده از سوي بازيگران اصلي آن نيز باشد. چنين کوشش هاي فردي يا جمعي بدون ترديد بر سرمايه معنوي آنها مي افزايد، همچنين گام ارزشمندي در راه تکامل و رشد گنجينه ادبيات و فرهنگ سياسي دموکراتيک است. 

* اسرار خانه دايي يوسف

HOME