نکاهی به وضعیت اشتغال دختران دانشجوی شهرستانی در تهران

03.02.09

"حکایت لیلائی که مجنون شد"

نیازمندی های روزنامه همشهری را باز می کنم و بدنبال بخش استخدام می گردم. بدنبال هر کاری که باشی بالاخره در نیازمندی های قطور این روزنامه که تیراژ بالایی در تهران دارد می توانی بیابی اش. از پیک موتوری تا پزشکی.مدت زمانی ست که درصد استخدام خانم ها بیشتر از آقایان در نیازمندی ها به چشم می خورد.

"به یک منشی خانم،خوش صحبت، لیسانس ، با روابط عمومی بالا جهت کار دریک شرکت خدماتی نیازمندیم"گوشی تلفن را بر میدارم و به شماره شرکت زنگ میزنم. مرد مسنی گوشی را برمیدارد. - سلام. من میخواستم درمورد آگهی استخدام منشی برای همسرم سوال کنم....نمی گذارد حرفم تمام شود ....- باید عصرحضوری مراجعه کنید برای مصاحبه ....و تلفن را قطع می کند. آدرس در روزنامه نوشته شده است. ستار خان و الخ ....به همسرم زنگ میزنم و برای عصرقرار می گذارم تا با من بیاید. (البته باید بگویم که همسرم سر کار می رود و برایش کار من و قراری  که گذاشته ام عجیب است)

با همسرم به آدرسی که در نیازمندی های همشهری درج شده می رویم. برعکس آنکه فکرش را می کنم مکان قید شده شرکت نیست، فقط مغازه ای ست که با پارتیشن به دو قسمت تقسیم شده است. وانبوه جمعیتی از زنان با سنین مختلف. و پسر جوانی که فرم به دست بین جماعت زنان میلولد.جوانک،فرمی به دستمان می دهد. صوری پرش می کنیم.از حرفهای دو دختر جوان که پهلویمان نشسته اند، می فهمم که شهرستانی اند و دانشجوی دانشگاه آزاد. سر صحبت را باز می کنم. لیلا و مریم 22  و 23 ساله اند.با ظاهری که می توانی حدس بزنی دانشجویند. دانشجوی ترم سوم مدیریت دانشگاه آزاد اسلامی تهران. هردو کارمند زاده اند و اهل ایلام. اول فکر کردم که برای احراز شغل منشی فرم پر کرده اند ولی بعد می فهمم که برای کار خدماتی به شرکت آمده اند. می پرسم: مگر خانواده خرجتان را نمی دهد؟لیلا می گوید: چرا، اما کفاف گذران زندگی را نمی دهد. من 3 برادر دارم که از من کوچکترند. وقتی دانشگاه قبول شدم به پدرم که معلم است قول دادم که خودم هم کار کنم. شغل های مختلفی را هم در طی این سه ترمی که گذراندم تجربه کردم. بهترینش که دردسری هم ندارد همین کار کردن در شرکت خدماتی است. روزهایی که کلاس ندارم کار می کنم. از صبح تا شب 15000 تومان می گیرم. که 3000 تومان آن متعلق به شرکت است. صاحب کارها گاهی غذا و شیرینی و میوه هم به ما می دهند. و حتی ما را شب تا مسیری هم می رسانند. می پرسم: خانواده و دوستانتان می دانند که در شرکت خدماتی کار می کنید؟و لیلا عنوان می کند: نه ... اصلا. من به پدرم گفته ام که در یک شرکت کامپیوتری کار می کنم. همکلاسی های من هم در جریان نیستند. اوایل خجالتم می گرفت. از اینکه نکند خانه ای برای کار بروم که آشنا باشد، مثلا خانه همکلاسی ام. اما تا بحال پیش نیامده است. اوایل که به تهران آمده بودم راه و روش کار پیدا کردن را نمی دانستم. آنقدر برایم مشکل پیش آمد که حالا آبدیده شده ام .  می گویم: مثلاچه مشکلی؟لیلا خنده تلخی می کند و نگاهش به دور خیره می شود.- من اول بدنبال شغل بالاتری بودم. یادم می آید که اولین جایی که مراجعه کردم یک شرکت کامپیوتری در خیابان شریعتی بود که منشی می خواست. آنروز من تنها رفتم و بسیار هم شیک و آراسته. مدیر عامل شرکت پسری جوان و مجرد بود. فرم پر کردم وگفت که اطلاع می دهد. همان شب زنگ زد و گفت که اگر حاضر شوم که با او ... به جای ماهی 150 هزار تومان ، به من ماهی 300 هزار تومان می دهد. من وحشت کرده بودم. گفت چون من دانشجوی دانشگاه آزاد هستم و خرج دارم می خواهد به من از لحاظ مالی کمک کند. وقتی من با برخورد لفظی تندی با او خداحافظی کردم، گفت که موقعیت خوبی را از دست داده ام و بعضی دانشجویان بخاطر 20 هزار تومان حاضرند هر کاری انجام دهند. از لیلا سوال کردم: حرفش درست بود؟ واقعا بعضی هستندکه بخاطر پول هر کاری انجام دهند؟لیلا گفت: خرج دانشگاه آزاد همه را به خاک سیاه نشانده است. اگر هم کسی کار خلافی انجام دهد گناهش به گردن مسئولان است. من یک همکلاسی دارم به اسم ندا، که یکبار بخاطر اینکه از پول شهریه اش که پدرش برایش فرستاده بود مبلغی را پیش خور کرده بود و باید تاوان می داد تن فروشی کرد. آبرویش در خطر بود هم از طرف خانواده و هم از طرف دوستانش، شب، وقتی که به منزل برگشت گریه می کرد. تا یک هفته مثل دیوانه ها بود. من می دانستم که ندا اهل این کارها نیست. چه کسی باید جوابگو باشد؟ - گفتم: خب دانشگاه آزاد ثبت نام نکنید.. مگر مجبورید؟ که آخرش به این مسائل ختم شود؟ لیلا در حالی که عصبانی شده بود گفت: چرا دختران نباید درس بخوانند؟ دانشگاه سراسری که فقط سهمیه است و به امثال ما نمی رسد. چرا دختران نمی توانند در شرایطی عادی و با خیال راحت درس بخوانند؟ چرا نباید پیشرفت کنند؟ به خدا نزدیک ترم جدید که می رسد من و تمام افراد خانواده ام مضطرب می شویم.یکبار که برای مرخصی به خانه رفته بودم، برادر کوچکم حسین که فقط 12 سال دارد و با من بسیار اخت است به من گفت که تصمیم دارد دست فروشی کند تا خرج دانشگاه مرا تهیه کند.اشک های لیلا نگذاشت حرفش را تمام کند. گریه می کرد و احساس کردم پشت آن چهره ساده، مظلوم و معصوم شهرستانی اش چه دنیائیست از خشم های فرو خورده ....من و همسرم آرامش می کنیم. دوستش مریم هم می گرید. می گویم: مریم خانم تو چرا گریه می کنی ؟مریم با خنده، گریه می گوید: هروقت لیلا گریه اش می گیرد من هم گریه ام می گیرد. از آنها تشکر می کنیم و از شرکت خدماتی بیرون می آئیم. هیچکس از ما نمی پرسد که چرا آمده ایم و چرا می رویم. شب است. نزدیک منزل در ماشین به ساختمان های بلند مرتبه شهرک غرب که همچون غولی خفته اند، نگاه می کنم که روشنایی آنها مانند ستاره هاست. و فکر می کنم که فردا در این ساختمان های غول پیکر چند دختر دانشجوی شهرستانی مثل لیلا باید بشورند و بسایند تا آبرویشان شسته رفته و تمیز بماند؟به پدر لیلا که معلم است می اندیشم. به حسین 12 ساله، برادر لیلا، به همه لیلا هایی که در این شهر فلزی مجنون شده اند می اندیشم. 

 

دکتر محمد حسن یوسف پورسیفی

 

HOME