کانون زنان
ايرانی:
خديجه
غلامي،
متولد خرمآباد
با 17 سال سن، يك
دختر چند
ماهه دارد.
در
بيمارستان
ميبينمش.
خودش ميگويد
بيش از سنش ميداند،
بيش از اين
رنج كشيده و
حالا همسن و
سال همسر
سابقش است كه 35
سال دارد.
بالاخره بعد
از همةماجراها
از او جدا شده
و زندگياش
را با كودكش
آغاز كرده
است.
از اتفاق پيش
آمده پشيمان
نيست، از
ازدواجى كه
كرده اما سخت
پشيمان است.
,ميگفتند او
آدم درس
خواندهاى
است. ليسانسه
است. فرهنگى
است. فكر كردم
بخت، بخت اول
است. او به من
قول داده بود
كه درسم را بخوانم
ولى به من
اجازه درس
خواندن
نداد، معدلم 77/19
بود. اما
زندگى ما پر
از دعوا و كتككارى
شد.,
و اين باعث شد
كه خديجه آتش
به زندگى و
خودش بزند...
هفتهها بعد
از اين گفتوگو،
دوباره
خديجه را
ديدم. ميگفت
تازه عروسهاى
ديگرى در
اقوام دور و
نزديكش همين
معامله را با
زندگى كردند
كه او.
قصه تكرارى
است، خبر را
قبلاً هم
شنيدهايد.
اما شگفتى آن
در تكرار آن
است. چرا؟
*
گفت: ,ميتوانى
بهترين كار
را بكنى!,
گفتم: ,چه كار
كنم؟,
گفت، گفتم:
,واقعاً اين
كار را ميكنمها!,
گفت، يك سگ
كمتر.
نميدانم چه
شد كه بار اول
كبريت خاموش
شد.
گفت: ,ديدى
جرأت نداري؟,
او بنزين را
بهم ريخت،
بعد خودم
بيشترش كردم. از
اطاق بيرون
رفتم.
كبريت را كه
زدم، ديدم
تمام وجودم
آتش گرفت، هرچه
التماسش
كردم خاموشم
نكرد، نگاهم
ميكرد. هر چه
داد ميزدم
ميگفت: بسوز!
از خدا ميخواهم.
صاحبخانه
بيرون آمد،
داد زد...
باردار
بودي؟
يك بچة سهماهه
در شكمم بود،
دكترها ميخواستند
او را سقط
كنند من
اجازه ندادم.
او هم ميدانست
كه بچه داري؟
وقتى جريان
حامله شدنم
را برايش
گفتم خوشحال نشد،
انگار ميدانست
زندگى ما زود
يا دير به
پايان ميرسد.
الان هم نسبت
به بچة خودش
سرد است.
چند درصد
سوخته بودي؟
45 درصد بودم كه
وقتى به
بيمارستان
تهران منتقل
شدم 55 درصد شده
بود. بيشتر از
ناحيه گردن و
دست چپ سوختهام.
هزينة
بيمارستان
را چه كسى
پرداخت؟
پدرم داد. هر
نسخهام 88
هزار تومان
بود ولى او يك
بار هم خرج
نكرد. اول كه
فهميدند من
حالم خيلى بد
است و ممكن
است بميريم
همهشان ميآمدند
بيمارستان
ولى همين كه
ديدند قرار
نيست بميرم
ولم كردند.
هيچكس ديگر
سراغم نيامد.
پدرم يك لحظه
در بيمارستان
تنهايم
نگذاشت با
قرض هم كه شده
جيب پرستارها
را پر ميكرد
تا از من
نگهدارى
كنند. بعد از
آن هم هر بار بچه
مريض شد
نيامد او را
دكتر ببرد.
مدتى كه با او
زندگى كردى
هزينةزندگى
را تأمين ميكرد؟
ليسانس
جغرافيا
بود، معلم
راهنمايى.
ولى در هفت
ماهى كه
زندگى كرديم
يك بار حقوقش
را نديدم.
چرا؟
ميگفت حقالتدريسم.
چهار ماه يك
بار به من
حقوق ميدهند
ولى من فيشها
را در جيبش ميديدم
حتى بارها و
بارها گرسنه
بودم ولى نميگفتم
كه شوهرم
براى خانه
خريد نميكند.
هيچوقت
نپرسيدى پولهايش
را چه ميكند؟
نميدانم. هر
وقت ميپرسيدم
كتكم ميزد
ولى هر وقت
زمان پرداخت
قسط
تلويزيونى
كه خريده بود
ميرسيد به
همان اندازه
پول در جيبش
ميديدم. فكر
ميكنم پولهايش
را پيش كسى ميگذاشت.
بعد هم كه از
مدرسه اخراج
شد و حالا در
بازار كار ميكند.
از دادگاه
نخواست كه
بچه را
بگيرد؟
ميگفت من
خودم زياديم.
ولى بعد از
دادگاه2 روز
بچه را برد. من
مرتب با
مأمور
دنبالش بودم
تا توانستم
بچه را بگيرم.
چون من در
دادگاه مهرم
را بخشيده
بودم تا بچه
را به من بدهد.
مهرت چقدر
بود؟
180 سكه.
رفتار
برادرها و
خواهرهايش
با تو چطور
بود؟
بدى از
خواهرشوهر
نديدم. زنبرادرش
كه اول از من
خواستگارى
كرده بود
اوايل خوب
بود ولى بعد
از آن مشكل
داشتيم.
برادرش چيزى
به او نميگفت؟
برادرش
كارگر سادهاى
بود. بعضى
اوقات او را
دعوا ميكرد
كه لياقت زن
نداشتى. خانة
برادرش زياد
دعوايمان ميشد.
ميگفت اينها
مرا بزرگ
كردهاند و
برايم زحمت
كشيدهاند
من هم قبول
داشتم. ولى
رفتار خوبى
با من نداشت.
اجازه نميداد
كنارش
بنشينم و روز
به روز بدتر
هم ميشد. سر
هر دعوا هم ميگفت
برو از آنها
اجازه بگير
كه به خانة من
برگردى.
,آن روز، 15
آبان، تولدش
بود. با هم به
دادگاه ميرفتيم
كه از هم جدا
شويم. روز قبل
بعد از چند روز
قهر برگشتم،
خانه نبود،
كليدساز
آوردم. لباسهايش
را شستم. خانه
را تميز
كردم، شب كه
آمد به پنجره
زد خوشحال
شدم در را باز
كردم. اما او
رفت خانة
صاحبخانه،
گفت چرا
اجازه دادى
در را باز كند
من سكه و طلا
داشتم اگر
نباشد خديجه
دزديده. خانه
را بهم ريخت.
آن شب هم
التماسش
كردم كه مرا
ببخشد، بيفايده
بود، گفت
امشب اينجا
بمان فردا با
هم ميرويم
دادگاه.
فردا صبح 15
آبان تولدش
بود. لباسى را
كه براى تولدش
گرفته بودم
نگاه كرد
پوشيد و با هم
رفتيم
دادگاه. از پشت
سر كه ميديدمش
خوشحال بودم
كه هديهام
را پوشيده.
قبل از وارد
شدن خواستم
كه برگردد.
گفت: نه! من
بيرون ميمانم
تو ميروى
تقاضاى طلاق
ميدهى يا
اينكه ميروى
6 ماه خانة
پدرت ميمانى.
رفتم كه
تقاضا بدهم
دوباره التماسش
كردم قبول
نكرد، خودش
آمد جلوى
رييس دادگاه
و گفت: ,اين
خانم قهر
كرده و از
نبودن من استفاده
كرده تمام
چيزها را
برده خانة
باباش.,
گفتم، حالا
كه ميگويى
من اين كار را
كردهام.
مهرم را ميخواهم.
به قرآن هم
قسم ميخورم
كه من چيزى از
تو برنداشتهام.
قاضى قبول
نكرد و ما
برگشتيم. گفت:
برو خانة
پدرت 6 ماه
بمان.,
چرا از تو ميخواست
6 ماه به خانة
پدرت
برگردي؟
نميدانم
منظورش چه
بود. يكبار
كه بعد از يك
مدت قهر،
آشتى كرديم
سعى ميكرد،
مرا بفرستد
خانة پدرم،
موقع برگشت
ميگفت چرا
شب هم پيش
خانوادهات
نميماني؟
چرا ميخواست
شبها تنها
باشد؟
نميدانم
چرا، ميگفت،
من بچة
تنهاييام.
ميگفت
هميشه در
زمان تحويل
سال در
قبرستان
بودهام. پدر
و مادر
نداشتهام.
بيشتر وقتها
در پاركها
خوابيدهام.
ولى اگر زجر
كشيده بود كه
نبايد با ياد
گذشتة تلخش
با من اين
رفتار را ميكرد.
از دوران
بچگى خودش
چيزى برايت
تعريف كرده؟
آره ميگفت
پدر و مادر
نداشتم. عقدهاى
بار آمدهام.
در سنى كه تو
اگر ناراحت
بودى پدر و
مادرت مشكلت
را برطرف ميكردند
ولى من در دلم
نگه داشتم.
تو هيچ وقت
نخواستى
بدانى چه
مشكلاتى
داشته است؟
ميگفت در سن 18
سالگى بوده
كه زن خواسته
به داداشش
گفته اما برايش
زن نگرفتند.
عاشق 10 تا دختر
شده، من آخرى بودم.
با بچههاى
كلاسش چه
رفتارى
داشت؟
رفتار خيلى
بدى داشت حتى
خودش ميگفت
يكبار يك
بچه را آنقدر
ميزند كه
شلوارش را
خيس ميكند.
ميگفت بچهها
از من ميترسند،
از من حساب ميبرند
ولى به خاطر
همين موضوع
از مدرسه
بيرونش كردند.
الان چه كار
ميكند؟
الان اگر از
آن دروغهايش
نباشد ميگويد
يه جايى كار
ميكنم ماهى 200
هزار تومان
ميگيرم. در
بازار كار ميكند.
بعد از طلاق
ديگر او را
نديدي؟
چند بار در
خيابان
ديدم، خيلى
ساده از كنار
هم گذشتيم.
گفتم اين
همان حيدر
است خدايا
اين حيدرى
است كه ميگفتم
اگر از او جدا
شوم دنيايم
خراب ميشود،
چيزى نشد و
چيزى خراب
نشد. به جز
زندگيمان.
,اولين بار 10
روز بعد از
عقد بود ميخواست
برود خانة
برادرش. من
دوست داشتم
بيشتر بماند
و اين اصرار
باعث شد
طلاهايم را
بشكند و مرا
كتك مفصلى
بزند.
شب اول عروسى
به خاطر
عقدنامه
دعوا شد. پدرم
ميخواست
عقدنامه پيش
خودش باشد. آن
شب كتك مفصلى
خوردم و لباس
عروسيام با
خون دماغ و
دهنم سرخ شد.
بعد از عروسى
دعوت خواهرش
بوديم. وقت
برگشتن گفتم
چرا خواهرت به
من فلان حرف
را زد كه سرم
را به ديوار
كوبيد و از
خانه بيرونم
كرد. با دستهايش
دو طرف لبم را
گرفت و لبم را
پاره كرد...
هيچ وقت
احترامم را
نداشت.,
سعى نكردى او
را آرام كني،
با او صحبت
كني؟
آنقدر سختى
كشيدهام كه
سنم به
اندازة او
شده بود،
پير شده بودم.
ميگفت: تا
موقعى كه
موهاى سرت
مثل دندانهايت
سفيد نشود
زجرت ميدهم.
اين آتشسوزى
باعث شد از
دستش نجات
پيدا كنم. من
سعى ميكردم
اگر اشتباهى
كردهام با
حرف و صحبت او
ببخشد ولى او
سعى ميكرد
خردم كند. ميگفت
تو بچهاى
فعلاً حق حرف
زدن ندارى.
بيشتر چه
موضوعاتى
باعث دعواى
شما ميشد؟
همه چيز،
بعضى اوقات
با هم خوب
بوديم ولى يكدفعه
سر يك چيز
الكي، جدى ميشد
و دعوا را
شروع ميكرد.
عكسالعمل
تو چه بود
وقتى كتكت ميزد؟
من التماسش
ميكردم. سه
ماه با
برادرش
زندگى ميكرديم
با دعوا و
ناراحتى جدا
شديم و ما جاى
ديگرى اجارهنشين
شديم. يك روز
خانة خواهرش
بوديم با سنگ
و شلنگ كتكم
ميزد، بيحال
شده بودم،
آمدم
خيابان، چشم
بسته راه ميرفتم.
دنبالم ميآمد
و كتكم ميزد
با تسبيح
بدنم را كبود
ميكرد،
برادرم
ماجرا را
ديده بود. رفت
سراغ پليس،
همين كه پليس
ميخواست به
او دستبند
بزند فرياد
زدم كسى دست
به شوهرم
بزند خودش ميداند
فكر كردم
شايد اگر به
او محبت كنم،
خوب ميشود.
اجازه ندادم
او را بزنند.
بردنش
كلانتري،
رفتم آنجا
گفتم برادرم
مقصر است،
شوهرم بيتقصير
است و برادرم
را از
كلانترى
بيرون كردند.
او چه گفت بعد
از اين
ماجرا؟
گفت اگر عرضه
داشتى
برادرت را
خيط نميكردى.
خانوادهات
او را سرزنش
نميكردند؟
مادرم ميگفت
بچه كه
نگرفتهاى
براى كتك زدن
چرا اينطور
با او رفتار
ميكنى. اما
من به مادرم
ميگفتم
عيبى ندارد
فكر كن پسر
خود تو زده.
مادرم كشيدهاى
به صورتم زد
گفت تو ديگر
چه دخترى
هستى كه با
اين همه عذاب
راضى نميشوى
برگردي، شبها
صورت خونآلود
مادرم جلو
چشمم بود.
خواب نداشتم.
وقتى خودش
برايم گفت كه
با مادرم
دعوا كرده
گفتم پسر و
مادريد به من
ربطى ندارد.
بدون دليل و
مشاجره هم
كتك ميزد؟
يكبار شب
جمعه بود
داشتم غذا
درست ميكردم
رفت بيرون.
قبلاً از من
پرسيده بود
كه كدام داييام
را بيشتر
دوستدارم.
وقتى برگشت
گفت فاميلهايتان
در خانة پدرت
جمع شدهاند
نميدانم چه
شده تو نميروى
احوال زنداييات
را بپرسي، (زنداييام
حامله بود) در
مورد او حرف
ميزدند.
وقتى با
ناراحتى و
عجله رفتم
ديدم خبرى
نيست وقتى به
خانه برگشتم
در خانه را
بسته بود و
رفته بود
خانة خواهرش.
آنقدر رفتم و
آمدم ولى
كليد را به من
نميداد.
پدرم فهميده
بود فرستاد
دنبالم گفتم
دعوا نكردهايم.
كليد را
نداد، زد تو
گوشم. آن شب هم
جلوى همسايهها
دعواى مفصلى
شد.
تو دليل اين
رفتارهايش
را چه ميداني؟
به نظر من به
اين خاطر است
كه زير دست زن
داداشش بزرگ
شده فكر كنم
حالتهاى
روانى هم
داشته باشد.
بعد از
خودسوزى هم
به خانهاش
برگشتي؟
بعد از
سوختگى ديگر
با او زندگى
نكردم. خانة پدرم
بودم. اما
بارها و
بارها به
بيمارستان
ميآمد نميدانم
با چه جرأتى
وارد حمام ميشد،
ميگفت ميخواهم
ببينم چقدر
سوختي؟
پرستارها با
او دعوا ميكردند
ولى گوش نميداد.
چرا رضايت
دادى كه آزاد
شود؟
شب اول كه
سوختم و در
بيمارستان
بودم، لباسهايى
كه به بدنم
چسبيده بود
جدا ميكردند
روى ويلچر
بودم يكى از
دوستهاى
شوهرم آمده
بود
بيمارستان
به من گفت اگر
حيدر را دوست
دارى رضايت
بده تا آزاد
شود. پرستار
گفته بود
تمام ميشوم.
كسى اميدى به
زنده بودنم
نداشت. گفتم
گناه دارد. من
كه ميميرم
نميخواهم
بعد از من در
زندان باشد.
به پدر و
مادرم هم
سفارش كردم
كارى به كارش
نداشته
باشند.
چقدر خودت را
مقصر ميداني؟
شايد 30 درصد
مقصر بودم.
چون بعضى وقتها
لجبازى ميكردم.
اما چون بزرگتر
از من بود به
حرفش هم گوش
ميدادم ولى
باعث و بانى
تمام ماجرا
او بود. به خاطر
او با پدر و
مادرم دشمنى
كردم جواب
سلامشان را
نميدادم ميگفتم
اگر مرا ميخواهيد
بايد شوهرم
را هم
بخواهيد.
,اهل ايلام
بود. اولين
بار كه اين
مرد را ديدم چهار
ستون بدنم
لرزيد. انگار
ميدانستم
اين آشنايى
برايم چيز
خوبى نيست.
مصيبتآور
است. به پدر و
مادرم اصرار
كردم كه
شوهرم ندهند،
گفتم اين مرد
زندگى براى
من نميشود.
سنش خيلى از
من بيشتر است
الان جاى پدر
من است. او 35 سال
داشت، من 17 سال.
ولى حرفم را
گوش ندادند.
زن برادرش ميآمد
و ميرفت تا
اينكه
مجبور شدم و
قبول كردم و
عقد كرديم.
موقع عقد پدر
و مادرم راضى
نبودند. ولى
من مخالف شده
بودم. فكر ميكردم
مرد خوبى است
به او
علاقمند شدم.
ولى بعد از
ازدواج ديدم
آنها حق
داشتند ولى
مجبور بودم
با او بسازم.,
اصرار پدر و
مادرت براى
ازدواج به چه
دليل بود؟
ميگفتند او
آدم درسخواندهاى
است،
ليسانسه است.
فرهنگى است.
بعد چرا
مخالف شدند؟
چون يك
چيزهايى هم
آنها ديدند
كه پشيمان
شدند. زمان
نامزدى
مشكلاتمان
شروع شده بود.
تو چرا زمان
عقد پشيمان
نشدي؟
فكر ميكردم
بخت، بخت اول
است. و او به من
قول داده بود كه
درسم را
بخوانم ولى
به من اجازه
درس خواندن
نداد. معدلم 77/19
بود و زندگى
ما پر از دعوا
و كتككارى
شد.
قبل از
ازدواج دوست
داشتى در
آينده چه
شغلى داشته
باشي؟
دوست داشتم
معلم باشم.
دوستش
داشتي؟
خيلى زياد.
برايش حاضر
به هر كارى
بودم. هيچوقت
بدون او شام
نميخوردم.
حتى مزة غذا
را نميچشيدم
ولى او خيلى
نامرد بود.
بيشتر اوقات
كارى ميكرد
كه سر شام
دعوايمان
شود. كتكهايش
من را از
زندگى سير كرد.
دوست داشتم
يك كارى بكنم.
ميخواستم
خودم را بكشم
تا اولين و
آخرين مرد
زندگيام
باشد.
هنوز هم
دوستش داري؟
با اين جدايى
كه پيش آمده
سعى ميكنم
فراموشش كنم.
از اين كه
خودت را آتشزدهاى
پشيماني؟
از اين كه آتش
زدم پشيمانم
ولى وقتى
پدرم گفت،
هزينة جراحى
را ميدهد و
فرزندم را
تأمين ميكند
اميدوار شدم.
در مورد فيلم
سينمايى
بمانى چيزى
شنيدهاي؟
خيلى كم، ميگفتند
در مورد
دخترى بوده
كه خودش را
آتش زده. من
فكر ميكنم
فقط سرنوشت
من اينطور
بوده. اشتباه
كردم كه پدر و
مادرم را زير
پا گذاشتم. به
هر در ميزدند
كه مانع
ازدواج من
شوند ولى من
قبول نكردم.
قصد ازدواج
نداري؟
نه. دوست
ندارم. دوست
دارم اولين
مرد و آخرين مرد
زندگيام
همين باشد.
مرگ يكي، مرد
يكى. بين
دخترهايى كه
طلاق ميگيرند
بين 100 نفر شايد
يكى هم
ازدواج
دوبارة خوبى
نداشته باشد
چون ميگويند
اگر خوب بودى
با اولى ميساختى.
ميخواهى در
آينده چه طور
زندگى كني؟
از وقتى بچه
ام به دنيا
آمده زندگى
جديدى را با
بچهام شروع
كردهام.
وقتى پدرش
براى يك لحظه
از من دورش
كند دلم ميخواهد
آن لحظه
نباشم،
احساس ميكنم
زندگى جديدى
كه با دخترم
شروع كردهام
از هم ميپاشد.
مرد كممحبتى
بود. به
اطرافيانش
محبت داشت
ولى به من ميگفت
مثل چراغى
هستى كه از بس
زياد روشن
مانده، سياه
شده.
این گفتگو در
روزنامه
سرمایه درج
شده است.
منبع:
کانون زنان
ایرانی
HOME
|